پارت پونزدهم:
با برخورد جسم کوچیک و در عین حال سنگینی چشماش رو آروم باز کرد. با دیدن پسر ریزجسه و مو قهوه ای که محکم اون رو بغل کرده بود و بلند بلند گریه میکرد و اسمش رو فریاد میزد با تعجب سرجاش خشک شد. پسر موقهوه ای رو از بغلش بیرون آورد و به صورت خیسش نگاه کرد.
-لیکسی..واقعا منو نمی شناسی؟
با نقش نبستن چیزی توی ذهنش پاهاش رو از زیر پتو بیرون آورد و روی زمین گذاشت.
-چرا همه انتظار دارن بشناسمشون؟
دستی به موهاش کشید و با شدت گرفتن گریه های پسر آهی کشید و بلند شد. قدم اول رو برنداشته بود که تصویر خودش و پسر موقهوه ای توی ذهنش نقش بست. مغزش مثل تخته سیاهی بود که خاطره هاش با گچ دونه دونه کشیده میشد. با تیر کشیدن شقیقه اش دستش رو رو بالا آورد شقیقه اش رو ماساژ داد. چیزی جز هاله های سیاه جلوی چشماش نمیدید. تنها چیزی که فهمید این بود که بازوش توسط کسی با عطر آشنا کشیده شد و بدنش توسط همون فرد چند بار تکون داده شد.
-لیکسی..واقعا منو نمی شناسی؟
با نقش نبستن چیزی توی ذهنش پاهاش رو از زیر پتو بیرون آورد و روی زمین گذاشت.
-چرا همه انتظار دارن بشناسمشون؟
دستی به موهاش کشید و با شدت گرفتن گریه های پسر آهی کشید و بلند شد. قدم اول رو برنداشته بود که تصویر خودش و پسر موقهوه ای توی ذهنش نقش بست. مغزش مثل تخته سیاهی بود که خاطره هاش با گچ دونه دونه کشیده میشد. با تیر کشیدن شقیقه اش دستش رو رو بالا آورد شقیقه اش رو ماساژ داد. چیزی جز هاله های سیاه جلوی چشماش نمیدید. تنها چیزی که فهمید این بود که بازوش توسط کسی با عطر آشنا کشیده شد و بدنش توسط همون فرد چند بار تکون داده شد.
۲.۸k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.