♣
♣
داشتم کیک ها رو حساب میکردم که......اونو دیدم
چرا چرا اینجا چرا الان (یونجی اسم همسر قبلیش)
یونجی : تهیونگ!
ته: چرا اینجایی
یونجی : یعنی اجازه ندارم بیام اینجا
ته:.....
یونجی:داشتم نگاتون میکردم
یونجی سرش رو برگردوند به ات نگا کرد گفت دختر خوشگله
توو الان دوست پسرشی یا همسرش یا شایدم باباش
ته:خب حرفت
یونجی: داشتم به این فک میکردم که شاید میخوای برگردم
ته:نه
یونجی :البته من الان ازدواج کردم
شوهرش اومد چان
یونجی:عزیزم بیا ببین کی اینجاست
چان: سلام اقای کیم
ته: سلام
♥
تهیونگ رفت کیک ها رو حساب کنه یه خانم اومد پیشش دارن حرف میزنن اون خانم شوهر داره چان......چان من اونو میشناسم چند باری اومده بود پرورشگاه که منو به سرپرستی بگیره ولی خانم بینا میگفت نمیشه یه بار ازش پرسیدم که خانم چرا راضی نیستی گفت
اگه بری پیشش خوشبخت نمیشی من دوست دارم بچه هام وقتی میرن پیش یه خانواده به خوبی زندگی کنن
الان اینجاست تهیونگ رنگ صورتش عوض شده انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه
رفتم سمتش
ات:تهیونگ میشه بریم
یونجی :شما؟
ته:اون...دستیار منه
یونجی :فک میکردم یه چیز بیشتر از دستیار باشه
چان:اره یونجی عزیزم شاید همسرشه نمیخواد بگه
یونجی:شایدم پدرشه
ته:اون دستیار منه نه بیشتر نه کمتر دختر منم نیس حتی همسر منم نیس تمومش کن
ات:تهیونگ میشه بریم
یونجی :موندم چرا دستیارت انقدر بچه هس معلومه آینده ی اون
چی قراره بشه
روبه ات میکنه میگه
اسمتون؟
ات:ات هستم
یونجی :بهتره برگردی جای قبلیت اگه میخوای زنده باشی
ته:تمومش کن(داد)
چان:یونجی بیبی بیا بریم
تهیونگ هم رفت بدون توجه به ات و اونا
ات:هی تهیونگ.....وایسا....
تهیونگ رفت سوار ماشین شد
ات:هی هی تهیونگ در رو باز کن در رو باز کن خواهش میکنم
تهیونگ رفت
ات:وایسا
داشتم کیک ها رو حساب میکردم که......اونو دیدم
چرا چرا اینجا چرا الان (یونجی اسم همسر قبلیش)
یونجی : تهیونگ!
ته: چرا اینجایی
یونجی : یعنی اجازه ندارم بیام اینجا
ته:.....
یونجی:داشتم نگاتون میکردم
یونجی سرش رو برگردوند به ات نگا کرد گفت دختر خوشگله
توو الان دوست پسرشی یا همسرش یا شایدم باباش
ته:خب حرفت
یونجی: داشتم به این فک میکردم که شاید میخوای برگردم
ته:نه
یونجی :البته من الان ازدواج کردم
شوهرش اومد چان
یونجی:عزیزم بیا ببین کی اینجاست
چان: سلام اقای کیم
ته: سلام
♥
تهیونگ رفت کیک ها رو حساب کنه یه خانم اومد پیشش دارن حرف میزنن اون خانم شوهر داره چان......چان من اونو میشناسم چند باری اومده بود پرورشگاه که منو به سرپرستی بگیره ولی خانم بینا میگفت نمیشه یه بار ازش پرسیدم که خانم چرا راضی نیستی گفت
اگه بری پیشش خوشبخت نمیشی من دوست دارم بچه هام وقتی میرن پیش یه خانواده به خوبی زندگی کنن
الان اینجاست تهیونگ رنگ صورتش عوض شده انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه
رفتم سمتش
ات:تهیونگ میشه بریم
یونجی :شما؟
ته:اون...دستیار منه
یونجی :فک میکردم یه چیز بیشتر از دستیار باشه
چان:اره یونجی عزیزم شاید همسرشه نمیخواد بگه
یونجی:شایدم پدرشه
ته:اون دستیار منه نه بیشتر نه کمتر دختر منم نیس حتی همسر منم نیس تمومش کن
ات:تهیونگ میشه بریم
یونجی :موندم چرا دستیارت انقدر بچه هس معلومه آینده ی اون
چی قراره بشه
روبه ات میکنه میگه
اسمتون؟
ات:ات هستم
یونجی :بهتره برگردی جای قبلیت اگه میخوای زنده باشی
ته:تمومش کن(داد)
چان:یونجی بیبی بیا بریم
تهیونگ هم رفت بدون توجه به ات و اونا
ات:هی تهیونگ.....وایسا....
تهیونگ رفت سوار ماشین شد
ات:هی هی تهیونگ در رو باز کن در رو باز کن خواهش میکنم
تهیونگ رفت
ات:وایسا
۸.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.