فیک کوک ( اعتماد)پارت۲۴
از زبان ا/ت
براش خط و نشون کشیدم و رفتم پایین البته اون بخواد کاری کنه میکنه..
رفتم تو آشپزخونه خودمم حال و روز خوبی نداشتم از دیشب با همون لباسا بودم فقط خون دستام رو شسته بودم
خاله یو با دیدنم با استرس اومد سمتم و گفت : رییس بیدار شده ؟
آه کلافه ای کشیدم و گفتم : آره بیدار هم شده حالش هم خوبه
فوراً یه سینی داد دستم و گفت : اینو ببر واسه شوهرت دختر یکم بهش برس مثل اینکه شوهرته ها
چشمام دوتا شد
گفتم : چی ؟ اون شوهرم نیست دیوه
خندید و گفت : ببینم تو داستان دیو و دلبر رو شنیدی اون دیوه پس تو هم دلبری
ایششش کی خواست حالا دلبری کنه
گفتم : نوچ من دلبر نیستم خدا ببخشه به صاحبش
با خنده گفت : فعلا که بخشیده
رفتم بالا روی تخت بود سینی رو گذاشتم جلوش و فوراً گفتم : بخور
بهم نگاه کرد و گفت : من صبحونه دوست ندارم
گفتم : یعنی چی دوست نداری پس این بازو ها سینه پهنت رو از کجا آوردی؟ میخوری یا بکنم تو حلقت
گفت : این بچه بازیا رو جمعش کن
بی اهمیت به حرفش براش لقمه گرفتم و بردم جلوی دهنش گفتم : باز کن
نگاه کوتاهی بهم کرد و توی یه ثانیه لقمه رو از دستم خورد دست زدم و گفتم : الان شدی پسر خوب مامان
اون اعصبانی میشد و من بهش میخندیدم
دره اتاق باز شد تهیونگ اومد داخل و کنایه دار گفت : کاش ما هم یکی از این زنا داشتیم
تیز نگاش کردیم که گفت : باشه بابا چیزی نگفتم بیاین بزنین
چشم غوره ای نصیبش کردم سینی برداشتم و رفتم بیرون..
برگشتم بالا دوباره فضولیم گل کرده بود
رفتم جلوی در اتاق جونگ کوک و فال گوش وایستادم
داشت با تهیونگ حرف میزد شنیدم تهیونگ گفت : میخوای باهاش چیکار کنی اون هنوز یه بچه ۱۶ سالش
جونگ کوک هم در جوابش گفت : سِمِج تر از این حرفاست نمیشه به همین راحتیا سرش رو شیره بِمالی تا اون برگه های کوفتی رو امضا کنه منو خلاص
من بودم کسی که در موردش حرف میزدن با چه خیالاتی اینجا موندم خاک تو سرم..اگر ولم میکردن همینجا می نشستم هق هق کنان برای بدبختی هام گریه میکردم اما اشکام رو کنترل میکردم حداقل این یکی رو بلد بودم
برگشتم برم اتاق خودم که جانگ شین جلوم بود حتماً خیلی وقته اینجاست و دیده که من فال گوش وایستاده بودم
بیخیال خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت با غم نگاش کردم دستم رو میخواستم پس بکشم اما نزاشت منو آورد جلوی خودش خم شد توی صورتم تا قده بلندش با من یکی بشه گفت : چیشده خانم کوچولو ؟ چشمات بازم بارونیه
به زمین نگاه کردم طبق عادت همیشگیم لبخند مصنوعی زدم و گفتم : چیزی نیست فقط یکم دلم گرفته
زد روی دماغم و گفت : میدونم از چی دلت گرفته ولی اینو بدون که تو برای من دختر آقای کیم نیستی تو برای من ا/ت دختره ۱۶ ساله بازیگوش هستی فکر کن منم یه پسره ۱۶ ساله مثل خودتم هر موقع خواستی هستم که باهات درد و دل کنم
امیدوارم کرد اما من نمیخواستم قربانی بشم من برای انتقام پا تو این کشور گذاشتم اما حالا طوری گیر کردم که نمیشه خودمو بکشم بالا
براش خط و نشون کشیدم و رفتم پایین البته اون بخواد کاری کنه میکنه..
رفتم تو آشپزخونه خودمم حال و روز خوبی نداشتم از دیشب با همون لباسا بودم فقط خون دستام رو شسته بودم
خاله یو با دیدنم با استرس اومد سمتم و گفت : رییس بیدار شده ؟
آه کلافه ای کشیدم و گفتم : آره بیدار هم شده حالش هم خوبه
فوراً یه سینی داد دستم و گفت : اینو ببر واسه شوهرت دختر یکم بهش برس مثل اینکه شوهرته ها
چشمام دوتا شد
گفتم : چی ؟ اون شوهرم نیست دیوه
خندید و گفت : ببینم تو داستان دیو و دلبر رو شنیدی اون دیوه پس تو هم دلبری
ایششش کی خواست حالا دلبری کنه
گفتم : نوچ من دلبر نیستم خدا ببخشه به صاحبش
با خنده گفت : فعلا که بخشیده
رفتم بالا روی تخت بود سینی رو گذاشتم جلوش و فوراً گفتم : بخور
بهم نگاه کرد و گفت : من صبحونه دوست ندارم
گفتم : یعنی چی دوست نداری پس این بازو ها سینه پهنت رو از کجا آوردی؟ میخوری یا بکنم تو حلقت
گفت : این بچه بازیا رو جمعش کن
بی اهمیت به حرفش براش لقمه گرفتم و بردم جلوی دهنش گفتم : باز کن
نگاه کوتاهی بهم کرد و توی یه ثانیه لقمه رو از دستم خورد دست زدم و گفتم : الان شدی پسر خوب مامان
اون اعصبانی میشد و من بهش میخندیدم
دره اتاق باز شد تهیونگ اومد داخل و کنایه دار گفت : کاش ما هم یکی از این زنا داشتیم
تیز نگاش کردیم که گفت : باشه بابا چیزی نگفتم بیاین بزنین
چشم غوره ای نصیبش کردم سینی برداشتم و رفتم بیرون..
برگشتم بالا دوباره فضولیم گل کرده بود
رفتم جلوی در اتاق جونگ کوک و فال گوش وایستادم
داشت با تهیونگ حرف میزد شنیدم تهیونگ گفت : میخوای باهاش چیکار کنی اون هنوز یه بچه ۱۶ سالش
جونگ کوک هم در جوابش گفت : سِمِج تر از این حرفاست نمیشه به همین راحتیا سرش رو شیره بِمالی تا اون برگه های کوفتی رو امضا کنه منو خلاص
من بودم کسی که در موردش حرف میزدن با چه خیالاتی اینجا موندم خاک تو سرم..اگر ولم میکردن همینجا می نشستم هق هق کنان برای بدبختی هام گریه میکردم اما اشکام رو کنترل میکردم حداقل این یکی رو بلد بودم
برگشتم برم اتاق خودم که جانگ شین جلوم بود حتماً خیلی وقته اینجاست و دیده که من فال گوش وایستاده بودم
بیخیال خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت با غم نگاش کردم دستم رو میخواستم پس بکشم اما نزاشت منو آورد جلوی خودش خم شد توی صورتم تا قده بلندش با من یکی بشه گفت : چیشده خانم کوچولو ؟ چشمات بازم بارونیه
به زمین نگاه کردم طبق عادت همیشگیم لبخند مصنوعی زدم و گفتم : چیزی نیست فقط یکم دلم گرفته
زد روی دماغم و گفت : میدونم از چی دلت گرفته ولی اینو بدون که تو برای من دختر آقای کیم نیستی تو برای من ا/ت دختره ۱۶ ساله بازیگوش هستی فکر کن منم یه پسره ۱۶ ساله مثل خودتم هر موقع خواستی هستم که باهات درد و دل کنم
امیدوارم کرد اما من نمیخواستم قربانی بشم من برای انتقام پا تو این کشور گذاشتم اما حالا طوری گیر کردم که نمیشه خودمو بکشم بالا
۱۵۶.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.