دوست برادرم پارت36
سلام ✨💗
با دست به پیشونیش زد و گفت
....:ببخشید من اون دفعه یادم رفت خودم رو معرفی کنم من....٫٫دامی٫٫ هستم
لبخندی زدم و گفتم
جیمین:خوشبختم دامی
دامی دستش رو جدا کرد و گفت
دامی:اه و اینکه اون روز عجله داشتم تو هم خوابیده بدودی و فرصت نشد ازت خدا حافظی کنم و رفتم
جیمین: مشکلی نیست انگار سرنوشت دوباره مقابل هم قرارمون داد
خنده خجالتی کرد و گفت
دامی:بله ...حالا چه نوع قهوه ای بدم خدمتتون!؟
از اینکه دوباره دیده بودم خیلی خوشحال بودم با لبخند گفتم
جیمین:یه قهوه ساده
سری تکان داد و برگشت سرجاش تا قهوه درست کنه و منم سمت میز رفتم تا دوباره بشینم یکم مشغول گوشیم شدم که چند دقیقه بعد دامی با قهوه ای به این سمت اومد نمیدونم چرا بادیدنش هیجانی میشدم قهوه رو با لبخند جلوم گذاشت و خودش هم رو صندلی روبه روم نشست و گفت
دامی:لذتش رو ببر
لبخندی زدم همونطور که یکم از قهوه مزه میکردم گفتم
جیمین:چطورشد که اینجا کار میکنی؟ با دیدنت اینجا شکه شدم!
دامی:راستش به پولش احتیاج داشتم اینجام به دانشگاهم نزدیک بود پس به نظرم اینجا بهترین جا بود تازه خانم هایسویه زن خوبه که اینجا رو اداره میکنه و زود قبولم کرد
خندیدم و گفتم
جیمین:درسته اون خانم که میگی مادرمه
متعجب پرسید
دامی:خانم هایسو مادر توه؟ اون دیروز گفت که یه پسر داره اما من چطور بدون که داره تو رو میگه
خندیدم و گفتم
جیمین:مادرمن باهمه زود صمیمی میشه
مدتی باهم حرف زدیم و من فهمیدم که دامی دختر راحتیه و زود صمیمی میشه و بهتر این بود که حالا میدونستم هر روز اینجاست و میتونم زود زود ببینمش
با عجله پاشد و گفت
دامی:......
با دست به پیشونیش زد و گفت
....:ببخشید من اون دفعه یادم رفت خودم رو معرفی کنم من....٫٫دامی٫٫ هستم
لبخندی زدم و گفتم
جیمین:خوشبختم دامی
دامی دستش رو جدا کرد و گفت
دامی:اه و اینکه اون روز عجله داشتم تو هم خوابیده بدودی و فرصت نشد ازت خدا حافظی کنم و رفتم
جیمین: مشکلی نیست انگار سرنوشت دوباره مقابل هم قرارمون داد
خنده خجالتی کرد و گفت
دامی:بله ...حالا چه نوع قهوه ای بدم خدمتتون!؟
از اینکه دوباره دیده بودم خیلی خوشحال بودم با لبخند گفتم
جیمین:یه قهوه ساده
سری تکان داد و برگشت سرجاش تا قهوه درست کنه و منم سمت میز رفتم تا دوباره بشینم یکم مشغول گوشیم شدم که چند دقیقه بعد دامی با قهوه ای به این سمت اومد نمیدونم چرا بادیدنش هیجانی میشدم قهوه رو با لبخند جلوم گذاشت و خودش هم رو صندلی روبه روم نشست و گفت
دامی:لذتش رو ببر
لبخندی زدم همونطور که یکم از قهوه مزه میکردم گفتم
جیمین:چطورشد که اینجا کار میکنی؟ با دیدنت اینجا شکه شدم!
دامی:راستش به پولش احتیاج داشتم اینجام به دانشگاهم نزدیک بود پس به نظرم اینجا بهترین جا بود تازه خانم هایسویه زن خوبه که اینجا رو اداره میکنه و زود قبولم کرد
خندیدم و گفتم
جیمین:درسته اون خانم که میگی مادرمه
متعجب پرسید
دامی:خانم هایسو مادر توه؟ اون دیروز گفت که یه پسر داره اما من چطور بدون که داره تو رو میگه
خندیدم و گفتم
جیمین:مادرمن باهمه زود صمیمی میشه
مدتی باهم حرف زدیم و من فهمیدم که دامی دختر راحتیه و زود صمیمی میشه و بهتر این بود که حالا میدونستم هر روز اینجاست و میتونم زود زود ببینمش
با عجله پاشد و گفت
دامی:......
۱۷.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.