رمان Black & White پارت2
سانا و یونا کنار هم نشسته بودن و وی کنار سانا نشسته بود و شوگا کنار یونا نشسته بود وعمارت تو سکوت بود و کسی صحبت نمیکرد که وی سکوت رو شکست. وی:نمیخواین خودتون رو معرفی کنین؟
یونا :اسمای ما به شما مربوط نیست.
شوگا:اینجا قانون داره. هروقت ما دوتا چیزی گفتیم یا پرسیدیم باید انجام بدید و جواب بدین.
سانا:نه بابا!مگه شما کی هستین که ما باید گفته هاتونرو انجام بدیم و جوابگو باشیم؟
وی:چونکه شما از این به بعد اسیر های ما هستین وباید طبق گفته های ما جلو برین.همین الانم برین تو اتاق.
یونا :نخیر ما نمی.....
یونا میخواست جواب وی رو بده که شوگا انگشتش رو روی لباش گذاشت و گف اَهههه بسه دیگه، چقدر حرف میزنینبعدش بادیگارد ها بازم بردنشون تو اتاق.
شب ساعت12 بود که یونا رو تخت خوابیده بود ولی سانا روی تخت اینور و اونور میکرد و خوابش نمیبرد که یهو در زده شد و وی وارد اتاق شد و در رو بست و اومد جلو و کنار تخت سانا نشست.
وی:چرا نمیخوابی؟
سانا:چون تو اتاق خودم نیستم.
وی:باید بخوابی.
سانا:نمیتونم. مگه زوره؟
وی با این جمله سانا اخماش رو گره زد و بعد با یه نیشخند نزدیک صورت سانا شد.
وی:اگه نخوابی مجبور میشم با یه روش دیگه مجازاتت کنم.
سانا با این حرف وی یکم ترسید.
سانا:اوفففففف. اگه از اتاق بری بیرون میخوابم.
وی:قول میدی؟
سانا :آره آره. حالا گمشو
وی بلند شد و در رو باز کرد و چرخید به سمت سانا و با یه نیشخند گف : شب بخیر
سانا هم بی محلی کرد و چشماش رو بست و وی از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
یونا :اسمای ما به شما مربوط نیست.
شوگا:اینجا قانون داره. هروقت ما دوتا چیزی گفتیم یا پرسیدیم باید انجام بدید و جواب بدین.
سانا:نه بابا!مگه شما کی هستین که ما باید گفته هاتونرو انجام بدیم و جوابگو باشیم؟
وی:چونکه شما از این به بعد اسیر های ما هستین وباید طبق گفته های ما جلو برین.همین الانم برین تو اتاق.
یونا :نخیر ما نمی.....
یونا میخواست جواب وی رو بده که شوگا انگشتش رو روی لباش گذاشت و گف اَهههه بسه دیگه، چقدر حرف میزنینبعدش بادیگارد ها بازم بردنشون تو اتاق.
شب ساعت12 بود که یونا رو تخت خوابیده بود ولی سانا روی تخت اینور و اونور میکرد و خوابش نمیبرد که یهو در زده شد و وی وارد اتاق شد و در رو بست و اومد جلو و کنار تخت سانا نشست.
وی:چرا نمیخوابی؟
سانا:چون تو اتاق خودم نیستم.
وی:باید بخوابی.
سانا:نمیتونم. مگه زوره؟
وی با این جمله سانا اخماش رو گره زد و بعد با یه نیشخند نزدیک صورت سانا شد.
وی:اگه نخوابی مجبور میشم با یه روش دیگه مجازاتت کنم.
سانا با این حرف وی یکم ترسید.
سانا:اوفففففف. اگه از اتاق بری بیرون میخوابم.
وی:قول میدی؟
سانا :آره آره. حالا گمشو
وی بلند شد و در رو باز کرد و چرخید به سمت سانا و با یه نیشخند گف : شب بخیر
سانا هم بی محلی کرد و چشماش رو بست و وی از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
۱۵.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.