『𝖕𝖆𝖗𝖙9』
مثل اینکه این پیچمم به مشکل خورده
تمام تلاشم رو میکنم اگه درست نشد دیگه نمیدونم چطوری فیک رو ادامه بدم..... 🥺++
ملکه ای عمارت خیلی وقت بود که از خواب بیدار شده بود و درحال صبحانه خوردن بود
و برای فرار کردن از عمارت لحظه شماری میکرد بالاخره آخرین لقمه اش رو هم خورد و از سر میز بلند شد
رو به هی یونگ
بورام:خیلی ممنون
هی یونگ:نوش جان بانو
بورام:ببخشید جیمین گذاشت؟
جیمین:من اینجام
جیمین به سمت ملکه حرکت کرد با لبخند کمی روی صورتش تعظیمی کرد
بورام:عاممم جیمین شی من یکم خرید دارم میبریم خرید کنم؟
جیمین:اما من اجازه ندارم بدون ارباب شما رو جایی ببرم
بورام:پس گوشی تو بده خودم ازش اجازه بگیرم
جیمین:بله حتما
جیمین گوشیش رو از جیبیش دراورد و بعد از گرفتن شماره کوک گوشی رو به بورام داد
کوک:بله؟
بورام:سلام کردن بلد نیستی
کوک:ملکه ی من تویی؟
بورام:آره منم
کوک:من خواب نیستم
بورام:اگه مسخره بازیات تموم شد حرفمو بزنم
کوک پوزخندی از پشت تلفن کرد
کوک:بله بفرمایید بانو سرپا گوشم
بورام:به فرادت بگو من و ببرن خرید
کوک:بعد چرا فکر کردی باید همچنین اجازه ای بدم
بورام:یااااا من و اینجا رسما زندونی کردی حوصلم سر رفته
کوک:نمیشه
بورام:پس به فکر به ملکهی دیگه برای عمارتت باش
کوک بعد از چند لحظه سکوت
کوک:اوکی برو
بورام:واقعا؟
کوک:آره فقط گوشی رو بده جیمین
بورام:اوکی
بورام ذوق تو چشمام برق میزد، گوشی رو داد جیمین
بورام:کارت داره
جیمین:بله ارباب
کوک:همراه بادیگارد ها و هانا برید مرکز خرید مواظبش باش و یک قدم هم از کنارش جم نخورد چیزیش بشه تک تکتون و میکشم
جیمین:بله ارباب خیالتون راحت
جیمین:لطفا آماده شید
بورام :اوکی
بعد از ربع ساعت با یه کت یاسی ست شلوارش و یک کوله به طرف جیمین رفت
بورام:بریم
بورام با خوشحالی توی ماشین نشست و جیمین هم کنار قرار گرفته
جیمین:حرکت کن
#بله
شش ماشین اسکورتشوت میکردن بورام با خوشحالی از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد فقط یکم دیگه مونده بود تا از دست جونگ کوک فرار کنه
***
از قصد داخل مغازه ی شلوغی رفته بود و در حال انتخاب لباس بود
جیمین:ارباب نمیشه بریم جاهای خلوت خرید کنید
بورام:نه جیمین شی من لبای اینجا رو بیشتر دوست دارم
یک نیم تنه مجلسی برداشت
بورام:تا من این پرو میکنم لطفا بگو چندتا دامن برام آماده کنن
جیمین:بله
با لبخندی دارد اتاق پرو شد بادیگارد ها توی مغازه پراکنده بودن نیم تنه رو آویزون کرد و لباس های کاملا مشکیش رو از کوله اش در اورد و با کلاهش کاملا خودش رو پوشوند
انگار که قبلا درباره این مغازه اطلاعات داشته فندکش رو از کیفش در اورد جلوی سنسور گرفت بعد چند دقیقه صدای آژیر همه جا رو برداشت
با صدای جیغ متوجه شد نقشه اش گرفت از گوشه در نگاهی انداخت بادیگارد ها و جیمین بین جمعیت گیر کرده بودن
از این فرصت استفاده کرده و همراه جمعیت از اون مغازه شلوغ فرار کرد
پوزخندی و به پشت سرش نگاه کرد از اینکه افراد کوک هنوز دگیر هستند تفسی کشید و همه قدرتی که داشت رو توی پاهاش گذاشت هرچقدر که جون داشت میدوید
اونقدر سریع میدوید که انگار آتیش گرفته بود حق هم داشت اگه کوک گیرش میورد دیگه زنده اش نمیذاشت
به سرعت ماشین ها اعتمادی نداشت تصمیم گرفت همچنان بدوه
(برای ماری که کردم متأسف نیستم کوک امیدوارم یکی دیگه رو برای خودت پیدا کنی)
ثانیه ی صبر کرد و نفس عمیقی گرفت و دوباره راهش رو از سر گرفته.....
...............
🤍 ⚜ 💜
تمام تلاشم رو میکنم اگه درست نشد دیگه نمیدونم چطوری فیک رو ادامه بدم..... 🥺++
ملکه ای عمارت خیلی وقت بود که از خواب بیدار شده بود و درحال صبحانه خوردن بود
و برای فرار کردن از عمارت لحظه شماری میکرد بالاخره آخرین لقمه اش رو هم خورد و از سر میز بلند شد
رو به هی یونگ
بورام:خیلی ممنون
هی یونگ:نوش جان بانو
بورام:ببخشید جیمین گذاشت؟
جیمین:من اینجام
جیمین به سمت ملکه حرکت کرد با لبخند کمی روی صورتش تعظیمی کرد
بورام:عاممم جیمین شی من یکم خرید دارم میبریم خرید کنم؟
جیمین:اما من اجازه ندارم بدون ارباب شما رو جایی ببرم
بورام:پس گوشی تو بده خودم ازش اجازه بگیرم
جیمین:بله حتما
جیمین گوشیش رو از جیبیش دراورد و بعد از گرفتن شماره کوک گوشی رو به بورام داد
کوک:بله؟
بورام:سلام کردن بلد نیستی
کوک:ملکه ی من تویی؟
بورام:آره منم
کوک:من خواب نیستم
بورام:اگه مسخره بازیات تموم شد حرفمو بزنم
کوک پوزخندی از پشت تلفن کرد
کوک:بله بفرمایید بانو سرپا گوشم
بورام:به فرادت بگو من و ببرن خرید
کوک:بعد چرا فکر کردی باید همچنین اجازه ای بدم
بورام:یااااا من و اینجا رسما زندونی کردی حوصلم سر رفته
کوک:نمیشه
بورام:پس به فکر به ملکهی دیگه برای عمارتت باش
کوک بعد از چند لحظه سکوت
کوک:اوکی برو
بورام:واقعا؟
کوک:آره فقط گوشی رو بده جیمین
بورام:اوکی
بورام ذوق تو چشمام برق میزد، گوشی رو داد جیمین
بورام:کارت داره
جیمین:بله ارباب
کوک:همراه بادیگارد ها و هانا برید مرکز خرید مواظبش باش و یک قدم هم از کنارش جم نخورد چیزیش بشه تک تکتون و میکشم
جیمین:بله ارباب خیالتون راحت
جیمین:لطفا آماده شید
بورام :اوکی
بعد از ربع ساعت با یه کت یاسی ست شلوارش و یک کوله به طرف جیمین رفت
بورام:بریم
بورام با خوشحالی توی ماشین نشست و جیمین هم کنار قرار گرفته
جیمین:حرکت کن
#بله
شش ماشین اسکورتشوت میکردن بورام با خوشحالی از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد فقط یکم دیگه مونده بود تا از دست جونگ کوک فرار کنه
***
از قصد داخل مغازه ی شلوغی رفته بود و در حال انتخاب لباس بود
جیمین:ارباب نمیشه بریم جاهای خلوت خرید کنید
بورام:نه جیمین شی من لبای اینجا رو بیشتر دوست دارم
یک نیم تنه مجلسی برداشت
بورام:تا من این پرو میکنم لطفا بگو چندتا دامن برام آماده کنن
جیمین:بله
با لبخندی دارد اتاق پرو شد بادیگارد ها توی مغازه پراکنده بودن نیم تنه رو آویزون کرد و لباس های کاملا مشکیش رو از کوله اش در اورد و با کلاهش کاملا خودش رو پوشوند
انگار که قبلا درباره این مغازه اطلاعات داشته فندکش رو از کیفش در اورد جلوی سنسور گرفت بعد چند دقیقه صدای آژیر همه جا رو برداشت
با صدای جیغ متوجه شد نقشه اش گرفت از گوشه در نگاهی انداخت بادیگارد ها و جیمین بین جمعیت گیر کرده بودن
از این فرصت استفاده کرده و همراه جمعیت از اون مغازه شلوغ فرار کرد
پوزخندی و به پشت سرش نگاه کرد از اینکه افراد کوک هنوز دگیر هستند تفسی کشید و همه قدرتی که داشت رو توی پاهاش گذاشت هرچقدر که جون داشت میدوید
اونقدر سریع میدوید که انگار آتیش گرفته بود حق هم داشت اگه کوک گیرش میورد دیگه زنده اش نمیذاشت
به سرعت ماشین ها اعتمادی نداشت تصمیم گرفت همچنان بدوه
(برای ماری که کردم متأسف نیستم کوک امیدوارم یکی دیگه رو برای خودت پیدا کنی)
ثانیه ی صبر کرد و نفس عمیقی گرفت و دوباره راهش رو از سر گرفته.....
...............
🤍 ⚜ 💜
۲۲۷.۷k
۲۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.