fake
راوی
ا/ت بعد گفتن این کلمه به کوک نزدیک شدو لباشو رو لبای کوک گذاشت کوک تعجب کرده بود اما بعد چند ثانیه همکاری کرد بعد از چند دقیقه با احساس کمبود نفس مواجه شدن که باعث شد از هم جدا بشن
کوک:اوممم خوشمزه بود(استغفرالله برادرم)
ا/ت:تو که خوشمزه تری
کوک:زبون نریز انقدر
ا/ت:واسه تو زبون نریزم واسه کی بریزم
کوک:واسه هیچکس تو مال منی
ا/ت:اوووو مرتیکه غیرتی جذاب
راوی
بعد این حرف ا/ت کوک دوباره اونو به دیوار چسبوند و دوباره بوسه ای شرین رو آغاز کردن و چند دقیقه بعد ا/ت با دستای ظریفش به نشانه ولم کن زد رو سینه کوک و بالاخره از هم جدا شدن
کوک:زنیکه خوشمزه
ا/ت:کوک من داشتم خفه میشدم بعد تو میگی زنیکه خوشمزه؟
کوک:حالا که سالمی
ا/ت:هوفففف بریم بیرون مثلا مهمونیه ها
کوک:شما با این لباس جایی نمیای
راوی
کوک سمت کمد تو اتاق رفت و یه لباس برداشت و گذاشت رو تخت و گفت
کوک:میرم بیرون دو دقیقه دیگه برمیگردم و به نفعته لباست و عوض کرده باشی
ا/ت:ولی کوک
کوک:ا/ت میدونی حتی به عزیزترین آدم زندگیم هم حرفمو دوبار نمیگم پس زود باش(جدی)
ا/ت:باشه
ا/ت ویو
تاحالا کوک رو انقدر جدی ندیده بودم لباسی که روی تخت گذاشته بود و برداشتم خوشگل بود رنگش آبی بود با اینکه اصلا به تمم نمیومد ولی پوشیدمش چون اگه نمیپوشیدمش آینده ی خوبی در انتظارم نبود.لباس رو پوشیدم ولی پشتش زیپ داشت نتونستم ببندمش در تلاش برای بستنش بودم که دستی پشتم حس کردم میخواستم جیغ بزنم ولی با صدای مردونه ای مواجه شدم که گفت منم خوشگلم فهمیدم کوکه وقتی زیپ لباسمو بست برگشتم سمتشو گفتم
ا/ت:تو همیشه عادت داری منو بترسونی؟
کوک:خوب تو همیشه ترسویی تازه وقتی میترسی به کیوت ترین موجود دنیا تبدیل میشی
ا/ت بعد گفتن این کلمه به کوک نزدیک شدو لباشو رو لبای کوک گذاشت کوک تعجب کرده بود اما بعد چند ثانیه همکاری کرد بعد از چند دقیقه با احساس کمبود نفس مواجه شدن که باعث شد از هم جدا بشن
کوک:اوممم خوشمزه بود(استغفرالله برادرم)
ا/ت:تو که خوشمزه تری
کوک:زبون نریز انقدر
ا/ت:واسه تو زبون نریزم واسه کی بریزم
کوک:واسه هیچکس تو مال منی
ا/ت:اوووو مرتیکه غیرتی جذاب
راوی
بعد این حرف ا/ت کوک دوباره اونو به دیوار چسبوند و دوباره بوسه ای شرین رو آغاز کردن و چند دقیقه بعد ا/ت با دستای ظریفش به نشانه ولم کن زد رو سینه کوک و بالاخره از هم جدا شدن
کوک:زنیکه خوشمزه
ا/ت:کوک من داشتم خفه میشدم بعد تو میگی زنیکه خوشمزه؟
کوک:حالا که سالمی
ا/ت:هوفففف بریم بیرون مثلا مهمونیه ها
کوک:شما با این لباس جایی نمیای
راوی
کوک سمت کمد تو اتاق رفت و یه لباس برداشت و گذاشت رو تخت و گفت
کوک:میرم بیرون دو دقیقه دیگه برمیگردم و به نفعته لباست و عوض کرده باشی
ا/ت:ولی کوک
کوک:ا/ت میدونی حتی به عزیزترین آدم زندگیم هم حرفمو دوبار نمیگم پس زود باش(جدی)
ا/ت:باشه
ا/ت ویو
تاحالا کوک رو انقدر جدی ندیده بودم لباسی که روی تخت گذاشته بود و برداشتم خوشگل بود رنگش آبی بود با اینکه اصلا به تمم نمیومد ولی پوشیدمش چون اگه نمیپوشیدمش آینده ی خوبی در انتظارم نبود.لباس رو پوشیدم ولی پشتش زیپ داشت نتونستم ببندمش در تلاش برای بستنش بودم که دستی پشتم حس کردم میخواستم جیغ بزنم ولی با صدای مردونه ای مواجه شدم که گفت منم خوشگلم فهمیدم کوکه وقتی زیپ لباسمو بست برگشتم سمتشو گفتم
ا/ت:تو همیشه عادت داری منو بترسونی؟
کوک:خوب تو همیشه ترسویی تازه وقتی میترسی به کیوت ترین موجود دنیا تبدیل میشی
۱۳.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.