پارت۲۴♥️ رقیب
از مدرسه تا عشق♥️
بردیا:ایش همتا رو از فکرت بنداز بیرون دیگه آخه چطوری بندازم وقتی به کاراش حرفاش فکر میکنم قلبم داره از جاش در میاد دیونه بازی هاش،مهربونی هاش اینکه همش به همه کمک میکنه با همه دوسته🥺🥺 اولین کسیه که انقدر جذبش شدم جذب کاراش:::::::::::::::::::::::::::::::::؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
من:هوورااااا پسره:بشین دیگه باد برد تورو دختر من:مگه دیونم بشینم معلوم نیست دیگه کی پشت موتر باشم اینطوری جیغ بزنم پسره:عجبا خخخ خوب دختره فکر کنم رسیدیم من:آره اره نگه دار،وای مامانم به مامانم چی بگم؟ پسره:چرا! من:قرار بود ساعت ۱۰بیام ولی ساعت۱۲😵میکشه منو پسره:حالا تو بیا برو رفتم درو زدم منتظر شدم بیان درو وا کنن یه دفعه مامانم با یه جارو تو دستش درو باز کرد ((من:یا قوم بنی هاشم😵😵))
مامانم باز میخواست بهم بگه پدرسگ یه دفعه تا مامانم: پدر.. رفت ولی وقتی میخواست بگه پدر سگ )پسره اومد جلو مامانم حرفشو قطع کرد گفت:پدر گل😊 من:ها پدر گل؟! مامانم:آره دیگه پدر گل😊 من:اها از اون قراراس پسره:سلام خاله مامان:سلام پسرم)یه دفعه مامانم روشو برگردوند به منو گفت:این پسر جذاب کی باشن😊 نمیدونستم چی بگم خواستم ی چیزی بپرونم که پسره گفت:خاله من ماهان هستم، من:ماهان! پسره: دوست و هم کلاسی دخترتون مامانم:اها خوشبختم ولی چرا الان با دخترم اومدی؟🤨 ماهان:خوب خاله همتا با دخترا رفته بود مهمونی منم درس داشتم از همتا کمک خواستم اونم خواهشمو رد نکرد از دخترا جدا شد تا کمکم کنه ببخشید اگه دیرشد😊 مامانم:نه بابا اشکال نداره)تو دلم گفتم: آخیش به خیر گذشت😮
ماهان:خوب دیگه من برم) مامانم:خدافظ به امید دیدار زود گفتم مامان تو برو من با این پسر یه حرف دارم زود میام مامانم:باش گفتو رفت من:واقعا ممنونم پسره جونمو نجات دادی پسره:نه بابا کاری نکردم)من:کردب، من الان به تو مدیونم پس تو میتونی ازم یه درخواست بکنی هر چی دلت خواست بگو قول میدم رد نکنم) پسره:من چقدر خوش شانسما گفتو رفت من:کجا نگفتی! پسره:حالا بزار بمونه میگم من:آخه کی همو میخوایم ببینیم که بگی😟
صبح شد مثل همیشه لباسمو پوشیدم رفتم مدرسه همو منو نگاه میکردن تو گوش هم پچ پچ میکردن من:یعنی چی شده منو اینطوری نگاه میکنن؟ هیچ کس باهام حرف نمیزد همه منو عجیب نگاه میکردن یعنی چی شده!؟ بردیا هم انگار هواس به من بود منو زیر چشمی نگاه میکرد من:این چشع؟ یهو صدای دخترا بلند شد صدای موترم می اومد چقدر بلنده داشت صدا موتر به ما نزدیک میشد یه دفعه اومد کلی آدم دنبالش لاله:واااااایی🤤🤤😍 خم شدمو صورت لاله نگاه کردمو گفتم:این چی بود؟ دهنشو بست گفت:،هیچی پسره داشت از موتر پیاده میشد که جلو رفتم نگاش کنم یه دفعه صورتشو دیدم😵 گفتم:این این این همون پسره جذابه اس این همونه شب منو رسوند 😵 لاله:کی تو رو رسوند؟ بردیا انگار صدای منو شنید پسره داشت میرفت تو دفتر که چشمش به من افتاد وایساد پیشم سرشو خم کرد جلو صورتم قلبم داشت وایمیستاد وقتی ماهان قیافمو دید یه لبخند کوچیک زد خیلی تعجب کردم یه دفعه بردیا با عصبانیت خیلی جدی ترسناک پاشد رفت طرف پسره گفت:کم سروصدا کن حالمو بهم نزن با حرکاتات که همه دخترا رو دورت جمع کردی🤮 پسره:تو چ زری زدی؟ بردیا:دیگه دور بر همتا نبینمت ماهان:شاید دیدی😜 من:چهه؟
بچه ها:پس راسته😵😵😵
بردیا:ایش همتا رو از فکرت بنداز بیرون دیگه آخه چطوری بندازم وقتی به کاراش حرفاش فکر میکنم قلبم داره از جاش در میاد دیونه بازی هاش،مهربونی هاش اینکه همش به همه کمک میکنه با همه دوسته🥺🥺 اولین کسیه که انقدر جذبش شدم جذب کاراش:::::::::::::::::::::::::::::::::؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
من:هوورااااا پسره:بشین دیگه باد برد تورو دختر من:مگه دیونم بشینم معلوم نیست دیگه کی پشت موتر باشم اینطوری جیغ بزنم پسره:عجبا خخخ خوب دختره فکر کنم رسیدیم من:آره اره نگه دار،وای مامانم به مامانم چی بگم؟ پسره:چرا! من:قرار بود ساعت ۱۰بیام ولی ساعت۱۲😵میکشه منو پسره:حالا تو بیا برو رفتم درو زدم منتظر شدم بیان درو وا کنن یه دفعه مامانم با یه جارو تو دستش درو باز کرد ((من:یا قوم بنی هاشم😵😵))
مامانم باز میخواست بهم بگه پدرسگ یه دفعه تا مامانم: پدر.. رفت ولی وقتی میخواست بگه پدر سگ )پسره اومد جلو مامانم حرفشو قطع کرد گفت:پدر گل😊 من:ها پدر گل؟! مامانم:آره دیگه پدر گل😊 من:اها از اون قراراس پسره:سلام خاله مامان:سلام پسرم)یه دفعه مامانم روشو برگردوند به منو گفت:این پسر جذاب کی باشن😊 نمیدونستم چی بگم خواستم ی چیزی بپرونم که پسره گفت:خاله من ماهان هستم، من:ماهان! پسره: دوست و هم کلاسی دخترتون مامانم:اها خوشبختم ولی چرا الان با دخترم اومدی؟🤨 ماهان:خوب خاله همتا با دخترا رفته بود مهمونی منم درس داشتم از همتا کمک خواستم اونم خواهشمو رد نکرد از دخترا جدا شد تا کمکم کنه ببخشید اگه دیرشد😊 مامانم:نه بابا اشکال نداره)تو دلم گفتم: آخیش به خیر گذشت😮
ماهان:خوب دیگه من برم) مامانم:خدافظ به امید دیدار زود گفتم مامان تو برو من با این پسر یه حرف دارم زود میام مامانم:باش گفتو رفت من:واقعا ممنونم پسره جونمو نجات دادی پسره:نه بابا کاری نکردم)من:کردب، من الان به تو مدیونم پس تو میتونی ازم یه درخواست بکنی هر چی دلت خواست بگو قول میدم رد نکنم) پسره:من چقدر خوش شانسما گفتو رفت من:کجا نگفتی! پسره:حالا بزار بمونه میگم من:آخه کی همو میخوایم ببینیم که بگی😟
صبح شد مثل همیشه لباسمو پوشیدم رفتم مدرسه همو منو نگاه میکردن تو گوش هم پچ پچ میکردن من:یعنی چی شده منو اینطوری نگاه میکنن؟ هیچ کس باهام حرف نمیزد همه منو عجیب نگاه میکردن یعنی چی شده!؟ بردیا هم انگار هواس به من بود منو زیر چشمی نگاه میکرد من:این چشع؟ یهو صدای دخترا بلند شد صدای موترم می اومد چقدر بلنده داشت صدا موتر به ما نزدیک میشد یه دفعه اومد کلی آدم دنبالش لاله:واااااایی🤤🤤😍 خم شدمو صورت لاله نگاه کردمو گفتم:این چی بود؟ دهنشو بست گفت:،هیچی پسره داشت از موتر پیاده میشد که جلو رفتم نگاش کنم یه دفعه صورتشو دیدم😵 گفتم:این این این همون پسره جذابه اس این همونه شب منو رسوند 😵 لاله:کی تو رو رسوند؟ بردیا انگار صدای منو شنید پسره داشت میرفت تو دفتر که چشمش به من افتاد وایساد پیشم سرشو خم کرد جلو صورتم قلبم داشت وایمیستاد وقتی ماهان قیافمو دید یه لبخند کوچیک زد خیلی تعجب کردم یه دفعه بردیا با عصبانیت خیلی جدی ترسناک پاشد رفت طرف پسره گفت:کم سروصدا کن حالمو بهم نزن با حرکاتات که همه دخترا رو دورت جمع کردی🤮 پسره:تو چ زری زدی؟ بردیا:دیگه دور بر همتا نبینمت ماهان:شاید دیدی😜 من:چهه؟
بچه ها:پس راسته😵😵😵
۸.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.