p: 51
انیتا:بابا اون فرد مرده ای که میگی عشق من بود هنوز داغش برام تازست بعد تو داری اینو به من میگی(گریه)
_مرده اون مرده میخوای چیکارکنی؟میتونی زندش کنی؟نه نمیتونی
با گریه به اتاقم رفتم و در رو بستم
پشت در نشستم و زانوهام رو بغل کردم
اگه الان هیون زنده بود میرفتم پیشش،انقدر خونسرد و پر انرژی بود که وقتی کنارش بودم ناخوداگاه من هم مثل اون میشدم این اخلاقیاتش را به من هم منتقل میکرد و همه مشکلاتم رو فراموش میکردم
با فکر نبود هیونجین گریهم شدت گرفت
دلم میخواست برم پیشش کنارش باشم و ساعت ها باهاش صحبت کنم
ساعت10شب بود سوییشرتی تنم کردم و به گوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم
*
کنار هیون نشسته بودم و باهاش صحبت میکردم اما هیون دیگه مثل قبل با نگاه عاشقانهش بهم نگاه نمیکرد دیگه موقع حرف زدن اون موهای صورتیش رو به بازی نمیگرفت دیگه خبری از اذیتاش نبود
اون الان توی این مکان سرد و ترسناک خوابیده بود
کنارش دراز کشیدم
بارون میبارید اما بارون دیگه برام مثل قبل نبود دیگه شور و شوقی براش نداشتم چون توی همچین روزی لامای صورتیمو از دست دادم تویک روز بارونی
بدنم داشت بی حس میشد و
پلکام سنگین کل وجودم تقاضای یه خواب عمیق رو داشت
نتونستم در برابر خواسته ی بدنم مقاومت کنم چشمام کم کم داشت بسته میشد
صدای پای کسی رو میشنیدم اون داشت بهم نزدیک میشد دقیقا روبه روی من قرار داشت چشمام بسته شد و بدنم به خواستهش رسید.
با دیدن جسم دختری که اینطور کنار یک قبر دراز کشیده بود اون حتی به بارش شدید باروم هم اهمیتی نمیداد یعنی اینقدر درمونده بود؟
اورا تکان داد تا شاید یک خواب کوتاه باشد و او بیدار شود اما این اتفاق نیوفتاد دستش را روی گردنش گذاشت تا بتواند نبضش را بگیرد
درست نمیزد ممکن بود او وضعیت وخیمی داشته باشه؟
_مرده اون مرده میخوای چیکارکنی؟میتونی زندش کنی؟نه نمیتونی
با گریه به اتاقم رفتم و در رو بستم
پشت در نشستم و زانوهام رو بغل کردم
اگه الان هیون زنده بود میرفتم پیشش،انقدر خونسرد و پر انرژی بود که وقتی کنارش بودم ناخوداگاه من هم مثل اون میشدم این اخلاقیاتش را به من هم منتقل میکرد و همه مشکلاتم رو فراموش میکردم
با فکر نبود هیونجین گریهم شدت گرفت
دلم میخواست برم پیشش کنارش باشم و ساعت ها باهاش صحبت کنم
ساعت10شب بود سوییشرتی تنم کردم و به گوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم
*
کنار هیون نشسته بودم و باهاش صحبت میکردم اما هیون دیگه مثل قبل با نگاه عاشقانهش بهم نگاه نمیکرد دیگه موقع حرف زدن اون موهای صورتیش رو به بازی نمیگرفت دیگه خبری از اذیتاش نبود
اون الان توی این مکان سرد و ترسناک خوابیده بود
کنارش دراز کشیدم
بارون میبارید اما بارون دیگه برام مثل قبل نبود دیگه شور و شوقی براش نداشتم چون توی همچین روزی لامای صورتیمو از دست دادم تویک روز بارونی
بدنم داشت بی حس میشد و
پلکام سنگین کل وجودم تقاضای یه خواب عمیق رو داشت
نتونستم در برابر خواسته ی بدنم مقاومت کنم چشمام کم کم داشت بسته میشد
صدای پای کسی رو میشنیدم اون داشت بهم نزدیک میشد دقیقا روبه روی من قرار داشت چشمام بسته شد و بدنم به خواستهش رسید.
با دیدن جسم دختری که اینطور کنار یک قبر دراز کشیده بود اون حتی به بارش شدید باروم هم اهمیتی نمیداد یعنی اینقدر درمونده بود؟
اورا تکان داد تا شاید یک خواب کوتاه باشد و او بیدار شود اما این اتفاق نیوفتاد دستش را روی گردنش گذاشت تا بتواند نبضش را بگیرد
درست نمیزد ممکن بود او وضعیت وخیمی داشته باشه؟
۴.۷k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.