چند پارتی از شوگا 💙🦋
چند پارتی از شوگا 💙🦋
وقتی رفتی بار
یونگی ویو :
بخاطر اینکه عصبی بودم و نمیخاستم ات رو بیشتر از این ناراحت کنم نرفتم پیشش
تا هم من اروم بشم هم اون
صدای گریه هاش... فکرای بیخود
اینکه شاید ب من اعتماد نداشته ک بهم نگفته.. یا شاید
دیگه بهم علاقه ای نداره
ن... ن نمیشه... نمیتونم... نمیتونم
نمیتونم درک کنم چرا!
چرا دوسم نداره...
ات ویو :
اون اصن هق.. بهم اهمیت نمیده
همش دور اون کار کوفتیش... پس من چی
مگه هق من ادم نیستم...
چرا ... باهام اینطور برخورد میکنه
خب منم دلم میخاد خوش باشم هق هق...
...... 2 ساعت بعد.....
بلند شدم تا لباسام رو عوض کنم
دوباره همون حس کوفتی
چشمام برای لحظه ای تار شد
بعد از چند ثانیه اروم چشمام رو باز کردم
نفسام سنگین شده بود
سرم گیج میرفت
احساس میکردم راه نفسم دارع قط میشه
سمت در رفتم تا از شوگا در خاست کمک کنم
اما دیگه انرژی برام باقی نمونده بود
نمیتونستم حرف بزنم
چشمام داشت سیاهی میرفت
و....
شوگا ویو :
همینطور فکرای بیهوده سرم رو احاطه کرده بودن
ک با صدای شکستن وسیله ای ب خودم اومدم
اون... اون صدا از اتاق ات بود!؟
سریع دویدم سمت اتاق اما وقتی درو باز کردم
با جسم بیجونی ک روی زمین افتاده بود مواجه شدم
_ات.. ات!
نمیخاستم حالش از این بدتر شه
ات رو براید استایل بغل کردم و ب سمت بیمارستان راه افتادیم
حصله جاهای اضافی ندارم پس پرش زمانی
راوی « شوگا با چشمایی ک اشک حاکم اون ها شده بود ب ات خیره شده بود
بغض بدی گلوش رو احاطه کرده بود
اما با کلمه ای ک ب زبون اورد
اشکاش سرازیر شدن
_ات هق... بیدار هق
ببخشید....
بیاین باهاتون نسبت بزنم دارلینگا ))
وقتی رفتی بار
یونگی ویو :
بخاطر اینکه عصبی بودم و نمیخاستم ات رو بیشتر از این ناراحت کنم نرفتم پیشش
تا هم من اروم بشم هم اون
صدای گریه هاش... فکرای بیخود
اینکه شاید ب من اعتماد نداشته ک بهم نگفته.. یا شاید
دیگه بهم علاقه ای نداره
ن... ن نمیشه... نمیتونم... نمیتونم
نمیتونم درک کنم چرا!
چرا دوسم نداره...
ات ویو :
اون اصن هق.. بهم اهمیت نمیده
همش دور اون کار کوفتیش... پس من چی
مگه هق من ادم نیستم...
چرا ... باهام اینطور برخورد میکنه
خب منم دلم میخاد خوش باشم هق هق...
...... 2 ساعت بعد.....
بلند شدم تا لباسام رو عوض کنم
دوباره همون حس کوفتی
چشمام برای لحظه ای تار شد
بعد از چند ثانیه اروم چشمام رو باز کردم
نفسام سنگین شده بود
سرم گیج میرفت
احساس میکردم راه نفسم دارع قط میشه
سمت در رفتم تا از شوگا در خاست کمک کنم
اما دیگه انرژی برام باقی نمونده بود
نمیتونستم حرف بزنم
چشمام داشت سیاهی میرفت
و....
شوگا ویو :
همینطور فکرای بیهوده سرم رو احاطه کرده بودن
ک با صدای شکستن وسیله ای ب خودم اومدم
اون... اون صدا از اتاق ات بود!؟
سریع دویدم سمت اتاق اما وقتی درو باز کردم
با جسم بیجونی ک روی زمین افتاده بود مواجه شدم
_ات.. ات!
نمیخاستم حالش از این بدتر شه
ات رو براید استایل بغل کردم و ب سمت بیمارستان راه افتادیم
حصله جاهای اضافی ندارم پس پرش زمانی
راوی « شوگا با چشمایی ک اشک حاکم اون ها شده بود ب ات خیره شده بود
بغض بدی گلوش رو احاطه کرده بود
اما با کلمه ای ک ب زبون اورد
اشکاش سرازیر شدن
_ات هق... بیدار هق
ببخشید....
بیاین باهاتون نسبت بزنم دارلینگا ))
۱۱.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.