پارت 29 فیک عشق بی نهایت
پارت 29 فیک عشق بی نهایت
نیارا وسط تعریف کردن اتفاقات سکوت کرد و زل زد به زمین. هنوز اتفاقایی که افتاده بود رو نمیتونست باور کنه. و هنوزم نمیتونست باور کنه که قلبش به شدت برای سهون میتپه. هنا گفت: هوی یارو! با ما باش
نیارا هیپنوتیزم شده خیره شد به هنا و گفت: من از سهون خوشم اومده... نه وایستا خوشم نیومده...دارم دیوونش میشم... فک کنم عاشقش شدم... خیلی جنتلمنههههههه
هنا به لوهان نگاه کرد و گفت: حالش سر جاش نی نشنیده بگیر
لوهان که رو تختش بود و داشت کتاب میخوند خندیده و گفت: اوکی نگرانش نباش
نیارا یهو شروع کرد تند تند حرف زدن: چطوری میتونه انقدر خوب باشه؟ نه اخه بازو ها رو ببین تو سیکس پکو ببین خیلی سکشیه یعنی چقدر کار کرده رو بدنش؟ حتما دل خیلی از دخترارو برده لعنتیه جذاب میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم مامانشم قبول نکرد به درک دستشو میگیرم فرار میکنم وسایلامونم بر نمیدارم
هنا گفت: دخترم داری چرت و پرت میگی الان بحثو میکشونی به جاهای باریک پاشو برو اتاقت یکم استراحت کن
نیارا لباشو جمع کرد و بعد از 10 ثانیه خیره شدن به چشمای هنا گفت: ولی خیلی سکشیه
هنا گفت: اوه مای گاااااد پاشو برو بیرون زود
نیارا خب بابایی گفت و بلند شد. رفت سمت در و بازش کرد و سینه های پهن و مردونه ای دید. سرشو بالا آورد و صورت سهونو دید. و نا خودآگاه گفت: تبااااا
سهون گفت: خوبی؟؟
نیارا مثل اسکلا خندید و گفت: ممنون تو خوبببیییییی
سهون خندید و گفت: میزاری رد شم؟
نیارا که محو سهون بود گفت: نهههه
و تازه به خودش اومد: یعنی آره بفرما
و رفت کنار و سهون وارد و نیارا از اتاق خارج شد. نیارا رفت به اتاق خودش و کای و خودش رو پرت کرد رو تختش. کای گفت: میخوای سوجو بزنیم؟
نیارا دراز کشیده خیره به سقف و بیخیال گفت: مگه غیر قانونی نیست؟
گفت: مخ معلم زبانو زدم اگه بخوایم میتونه واسمون جور کنه
یهو پرید نشست و گفتم: میشههههه؟
***
نیارا خنده ی مسخره ای کرد و گفت: وااای... قیافش خیلی...
اوق زد و ادامه داد: دیدنی بود
چشمش خورد به کای که بیهوش شده بود. تکونش داد: کای... کیم کااااای
کاملا بیهوش بود. نیارا بلند شد و همونطور که تلو تلو میخورد رفت سمت اتاق سهون. در زد و بعد از مدت طولانی ای سهون که پیرهن تنش نبود در اتاقو باز کرد. کاملا مشخص بود که از خواب پاشده. چشماشو مالید و همزمان گفت: نیارا چی میگی نصفه شبی؟
نیارا گفت: بیا ازدواج کنیم
سهونبه خودش اومد و گفت: چرا انقدر یهویی؟ فرصت دفاع بده
نیارا گفت: یا اوه سهوووووووووووون
سهون گفت: یا پارک نیارا(فک نکنم قبلا واسه دختره فامیلی گزاشته باشم🤔به هر حال یادم نی همین پارک حوبه😁) مستی؟
نیارا گفت: نه اصلنم مست نیستم
و روی سینه ی اوه سهون بیهوش شد
نیارا وسط تعریف کردن اتفاقات سکوت کرد و زل زد به زمین. هنوز اتفاقایی که افتاده بود رو نمیتونست باور کنه. و هنوزم نمیتونست باور کنه که قلبش به شدت برای سهون میتپه. هنا گفت: هوی یارو! با ما باش
نیارا هیپنوتیزم شده خیره شد به هنا و گفت: من از سهون خوشم اومده... نه وایستا خوشم نیومده...دارم دیوونش میشم... فک کنم عاشقش شدم... خیلی جنتلمنههههههه
هنا به لوهان نگاه کرد و گفت: حالش سر جاش نی نشنیده بگیر
لوهان که رو تختش بود و داشت کتاب میخوند خندیده و گفت: اوکی نگرانش نباش
نیارا یهو شروع کرد تند تند حرف زدن: چطوری میتونه انقدر خوب باشه؟ نه اخه بازو ها رو ببین تو سیکس پکو ببین خیلی سکشیه یعنی چقدر کار کرده رو بدنش؟ حتما دل خیلی از دخترارو برده لعنتیه جذاب میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم مامانشم قبول نکرد به درک دستشو میگیرم فرار میکنم وسایلامونم بر نمیدارم
هنا گفت: دخترم داری چرت و پرت میگی الان بحثو میکشونی به جاهای باریک پاشو برو اتاقت یکم استراحت کن
نیارا لباشو جمع کرد و بعد از 10 ثانیه خیره شدن به چشمای هنا گفت: ولی خیلی سکشیه
هنا گفت: اوه مای گاااااد پاشو برو بیرون زود
نیارا خب بابایی گفت و بلند شد. رفت سمت در و بازش کرد و سینه های پهن و مردونه ای دید. سرشو بالا آورد و صورت سهونو دید. و نا خودآگاه گفت: تبااااا
سهون گفت: خوبی؟؟
نیارا مثل اسکلا خندید و گفت: ممنون تو خوبببیییییی
سهون خندید و گفت: میزاری رد شم؟
نیارا که محو سهون بود گفت: نهههه
و تازه به خودش اومد: یعنی آره بفرما
و رفت کنار و سهون وارد و نیارا از اتاق خارج شد. نیارا رفت به اتاق خودش و کای و خودش رو پرت کرد رو تختش. کای گفت: میخوای سوجو بزنیم؟
نیارا دراز کشیده خیره به سقف و بیخیال گفت: مگه غیر قانونی نیست؟
گفت: مخ معلم زبانو زدم اگه بخوایم میتونه واسمون جور کنه
یهو پرید نشست و گفتم: میشههههه؟
***
نیارا خنده ی مسخره ای کرد و گفت: وااای... قیافش خیلی...
اوق زد و ادامه داد: دیدنی بود
چشمش خورد به کای که بیهوش شده بود. تکونش داد: کای... کیم کااااای
کاملا بیهوش بود. نیارا بلند شد و همونطور که تلو تلو میخورد رفت سمت اتاق سهون. در زد و بعد از مدت طولانی ای سهون که پیرهن تنش نبود در اتاقو باز کرد. کاملا مشخص بود که از خواب پاشده. چشماشو مالید و همزمان گفت: نیارا چی میگی نصفه شبی؟
نیارا گفت: بیا ازدواج کنیم
سهونبه خودش اومد و گفت: چرا انقدر یهویی؟ فرصت دفاع بده
نیارا گفت: یا اوه سهوووووووووووون
سهون گفت: یا پارک نیارا(فک نکنم قبلا واسه دختره فامیلی گزاشته باشم🤔به هر حال یادم نی همین پارک حوبه😁) مستی؟
نیارا گفت: نه اصلنم مست نیستم
و روی سینه ی اوه سهون بیهوش شد
۸.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.