Love game"part³⁶"
Love game"part³⁶"
[Last part]
مشغول کار بود که ناگهان زنگ گوشی به صدا درآمد
"بله؟":Clara
"کلارا؟"
با شنیدن صدای شخص پشت گوشی ضربان قلبش بالا رفت
"کوک، سلام!!":Clara
"سلام ماهبانو!! نمیخوای بیای؟؟ قرارت داره دیر میشه!!":kook
"اوه... داشت یادم میرفت!! دارم میام":Clara
به سمت در حرکت کرد که با قامت رئیسش در چهارچوب در مواجه شد
"کلارا؟کجا میری؟"
"خب من... داشتم میومدم ازتون اجازه بگیرم که اگر امکانش هست... من الان برم..":Clara
"الان؟؟نمیتونستی زودتر بهم بگی دختر؟"
"یادم رفت!! حتی الانم.. داشتم فراموش میکردم":Clara
"خب.. باشه برو"
چشمانش برق زد. برای تشکر تعظیم کرد، به سمت در رفت که مرد اسمش را صدا زد
"کلارا"
"بله رئیس؟"
"یه خبر برات دارم! تو.. نه... شاید بهتر باشه جونگکوک بهت بگه... داری میری پیش اون؟"
"خب... آره":Clara
مرد میخندد و میگوید:
"برو... خودش بهت میگه"
دختر تعجب میکند و کلی سوال در ذهنش به وجود میآید. فکر هایش را کنار میزند، دوباره از مرد تشکر کرد و از محل کارش خارج میشود
....
وارد رستوران شد، آهنگ ملایمی توسط نوازندگان نواخته میشد، خالی خالی بود. به جستوجوی شخص خاصی بود ولی کسی را پیدا نکرد.از کارکنان رستوران سراغ آن فرد را گرفت و متوجه شد که در طبقه بالا منتظر اوست. آرام آرام بالا میرفت تااینکه پله ها به پایان رسیدند. یک تراس بزرگ و زیبا،شگفت زده شد، ولی الان موقعیت مناسبی نبود. به دنبال پسر میگشت ولی هیچ کس غیر از خودش نبود، غمگین شد. به سمت لبه تراس حرکت کرد، از بالا به پایین نگاه میکرد که صدای شخص آشنایی به گوشش خورد
"بانو؟"
برگشت و با جونگکوک مواجه شد. باورش نمیشد، چطور یک شخص میتوانست انقدر جذاب باشد؟ بغض دور چشمانش حلقه زد. جونگکوک آرام آرام با قدم های بلند نزدیک کلارا میشد ولی کلارا به سرعت خودش را در آغوش بزرگ جونگکوک جا داد
"صبر کن... تو بازم داری گریه میکنی؟؟؟":kook
"فکر کردم رفتی!":Clara
"چرا باید اینکارو بکنم؟من حاضرم برای تو تا چندین سال صبر کنم انقدر که چیزی نیست":kook
دختر تک خندهای میکند، پسر تعظیم میکند و شاخه گل سرخی که در دست داشت را به سمت کلارا میگیرد
"بفرمایید پرنسس":kook
"ممنونم شاهزاده":Clara
هردو بعد از این حرف کلارا میخندند که جونگکوک میگوید:
"با شغل جدیدت راحتی؟ به آدمای اونجا عادت کردی؟":kook
"معلومه!! رئیست خیلی خوب باهام رفتار میکنه. جدا از اون بقیه هم باهام صحبت میکنن و باهام حرف میزنیم":Clara
"حواست باشه ندزدنت":kook
*کامنت*
______
کریسمس مبارک❄️❄️
خب این فیک تموم شد و... اگه بد بود ببخشید
به زودی فیک جدیدی رو از"جونگکوک"شروع میکنم
از کسی که فیک رو درخواست کرد ممنونم خیلی منتظر موند
راستی وقتی گفتم"پسر تعظیم میکند"
منظورم از این تعظیم سلطنتیاس که شاهزاده های دیزنی انجام میدن
[Last part]
مشغول کار بود که ناگهان زنگ گوشی به صدا درآمد
"بله؟":Clara
"کلارا؟"
با شنیدن صدای شخص پشت گوشی ضربان قلبش بالا رفت
"کوک، سلام!!":Clara
"سلام ماهبانو!! نمیخوای بیای؟؟ قرارت داره دیر میشه!!":kook
"اوه... داشت یادم میرفت!! دارم میام":Clara
به سمت در حرکت کرد که با قامت رئیسش در چهارچوب در مواجه شد
"کلارا؟کجا میری؟"
"خب من... داشتم میومدم ازتون اجازه بگیرم که اگر امکانش هست... من الان برم..":Clara
"الان؟؟نمیتونستی زودتر بهم بگی دختر؟"
"یادم رفت!! حتی الانم.. داشتم فراموش میکردم":Clara
"خب.. باشه برو"
چشمانش برق زد. برای تشکر تعظیم کرد، به سمت در رفت که مرد اسمش را صدا زد
"کلارا"
"بله رئیس؟"
"یه خبر برات دارم! تو.. نه... شاید بهتر باشه جونگکوک بهت بگه... داری میری پیش اون؟"
"خب... آره":Clara
مرد میخندد و میگوید:
"برو... خودش بهت میگه"
دختر تعجب میکند و کلی سوال در ذهنش به وجود میآید. فکر هایش را کنار میزند، دوباره از مرد تشکر کرد و از محل کارش خارج میشود
....
وارد رستوران شد، آهنگ ملایمی توسط نوازندگان نواخته میشد، خالی خالی بود. به جستوجوی شخص خاصی بود ولی کسی را پیدا نکرد.از کارکنان رستوران سراغ آن فرد را گرفت و متوجه شد که در طبقه بالا منتظر اوست. آرام آرام بالا میرفت تااینکه پله ها به پایان رسیدند. یک تراس بزرگ و زیبا،شگفت زده شد، ولی الان موقعیت مناسبی نبود. به دنبال پسر میگشت ولی هیچ کس غیر از خودش نبود، غمگین شد. به سمت لبه تراس حرکت کرد، از بالا به پایین نگاه میکرد که صدای شخص آشنایی به گوشش خورد
"بانو؟"
برگشت و با جونگکوک مواجه شد. باورش نمیشد، چطور یک شخص میتوانست انقدر جذاب باشد؟ بغض دور چشمانش حلقه زد. جونگکوک آرام آرام با قدم های بلند نزدیک کلارا میشد ولی کلارا به سرعت خودش را در آغوش بزرگ جونگکوک جا داد
"صبر کن... تو بازم داری گریه میکنی؟؟؟":kook
"فکر کردم رفتی!":Clara
"چرا باید اینکارو بکنم؟من حاضرم برای تو تا چندین سال صبر کنم انقدر که چیزی نیست":kook
دختر تک خندهای میکند، پسر تعظیم میکند و شاخه گل سرخی که در دست داشت را به سمت کلارا میگیرد
"بفرمایید پرنسس":kook
"ممنونم شاهزاده":Clara
هردو بعد از این حرف کلارا میخندند که جونگکوک میگوید:
"با شغل جدیدت راحتی؟ به آدمای اونجا عادت کردی؟":kook
"معلومه!! رئیست خیلی خوب باهام رفتار میکنه. جدا از اون بقیه هم باهام صحبت میکنن و باهام حرف میزنیم":Clara
"حواست باشه ندزدنت":kook
*کامنت*
______
کریسمس مبارک❄️❄️
خب این فیک تموم شد و... اگه بد بود ببخشید
به زودی فیک جدیدی رو از"جونگکوک"شروع میکنم
از کسی که فیک رو درخواست کرد ممنونم خیلی منتظر موند
راستی وقتی گفتم"پسر تعظیم میکند"
منظورم از این تعظیم سلطنتیاس که شاهزاده های دیزنی انجام میدن
۳.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.