پارت هفتم مافیا کیوت من
از زبان ا.ت
رفتیم بخوابیم ولی از ترس خوابم نبرد بلند شدم رفتم سمت اتاق کار یونگی چون گفته بود یه کاری داره من هنوزم نفهمیدم که شغلش چیه رفتم در اتاق رو زدم گفت بیا تو
رفتم داخل که با دیدن من لبخند زد
یونگی: بیا بشین
رفتم نشستم
یونگی:خوب شد اومدی میخواستم یه چیزی بهت بگم
ا.ت:خیلی خب بگو
یونگی:راستش امممم چجوری بگم من..من..
ا.ت:تو چی بگو دیگه
یونگی:راستش اممم خب..من..دوست دارم نمیدونم این حس دو طرفه هست یا
که خرفش با بوسه ا.ت قطع شد
یونگی:الان این چی بود؟تو هم من و دوست داری؟
ا.ت:با سر حرف یونگی رو تایید کرد یونگی بلند شد و رفت بغلش کرد و بوسش کرد(شما هم مثل منید از بوس و بغل بدم میاد)
ا.ت:ول من که هنوز تو رو کامل نمیشناسم فقط میدنم اسمت یونگی هست
یونگی:خب الان میگم اسمم و که میدونی ۲۹ سالمه و شغلمو خی من مافیا هستم ولی نترس با شما کاری ندارم پس نترس و فرار نکن من با کسای دیگه ای که به من یا به عشقم بد کنن کار دارم
وقتی گفت من مافیا هستم یه ترس بدی افتاد تو دلم ولی بعدش که گفت با تو کاری ندارم آروم تر شدم
یونگی:من قبل از اینکه تو بهوش بیای راجب تحقیق کردم و میدونم کی هستی چه اتفاقایی برات افتاده پس نیازی نیست تو خودت و معرفی کنی
ا.ت:خیلی خب
یه خمیازه کشیدم و چشمم و مالیدم که یونگی گفت برم رو پاهاش بشینم منم رفتم نشستم من و بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سینش منم همونجا خوابم برد
از زبان یونگی
وقتی گفتم بیاد رو پاهام بشینه اومد سرش و گذاشتم رو سینم که دیدم خوابش برد منم کارم تموم شد بردمش تو اتاق خودم گذاشتمش رو تخت و بغلش کردم و خوابیدم
لایک یادتون نره و اگر میشه بهم بگید که تا اینجا فیک قشنگ بود یا نه بعضی جاها ایراد داشت
رفتیم بخوابیم ولی از ترس خوابم نبرد بلند شدم رفتم سمت اتاق کار یونگی چون گفته بود یه کاری داره من هنوزم نفهمیدم که شغلش چیه رفتم در اتاق رو زدم گفت بیا تو
رفتم داخل که با دیدن من لبخند زد
یونگی: بیا بشین
رفتم نشستم
یونگی:خوب شد اومدی میخواستم یه چیزی بهت بگم
ا.ت:خیلی خب بگو
یونگی:راستش امممم چجوری بگم من..من..
ا.ت:تو چی بگو دیگه
یونگی:راستش اممم خب..من..دوست دارم نمیدونم این حس دو طرفه هست یا
که خرفش با بوسه ا.ت قطع شد
یونگی:الان این چی بود؟تو هم من و دوست داری؟
ا.ت:با سر حرف یونگی رو تایید کرد یونگی بلند شد و رفت بغلش کرد و بوسش کرد(شما هم مثل منید از بوس و بغل بدم میاد)
ا.ت:ول من که هنوز تو رو کامل نمیشناسم فقط میدنم اسمت یونگی هست
یونگی:خب الان میگم اسمم و که میدونی ۲۹ سالمه و شغلمو خی من مافیا هستم ولی نترس با شما کاری ندارم پس نترس و فرار نکن من با کسای دیگه ای که به من یا به عشقم بد کنن کار دارم
وقتی گفت من مافیا هستم یه ترس بدی افتاد تو دلم ولی بعدش که گفت با تو کاری ندارم آروم تر شدم
یونگی:من قبل از اینکه تو بهوش بیای راجب تحقیق کردم و میدونم کی هستی چه اتفاقایی برات افتاده پس نیازی نیست تو خودت و معرفی کنی
ا.ت:خیلی خب
یه خمیازه کشیدم و چشمم و مالیدم که یونگی گفت برم رو پاهاش بشینم منم رفتم نشستم من و بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سینش منم همونجا خوابم برد
از زبان یونگی
وقتی گفتم بیاد رو پاهام بشینه اومد سرش و گذاشتم رو سینم که دیدم خوابش برد منم کارم تموم شد بردمش تو اتاق خودم گذاشتمش رو تخت و بغلش کردم و خوابیدم
لایک یادتون نره و اگر میشه بهم بگید که تا اینجا فیک قشنگ بود یا نه بعضی جاها ایراد داشت
۴.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.