فیک جونگ کوک پارت ۵۹ (معشوقه)
داشتیم باهم حرف میزدیم و میخندیدیم که یهو دیدم جونگ کوک گفت
کوک: ا.ت ازت یه درخواستی دارم قول میدی قبول کنی؟
ا.ت:بستگی داره درخواستت چی باشه.
کوک:این یعنی ممکنه قبول نکنی،درسته؟
ا.ت:خب تو بپرس از کجا مطمئنی شاید قبول کردم.
کوک:خب راستش ا.ت.....من....من بهت قبلا هم حسمو بهت گفتم...
ا.ت:خب..
کوک:میشه باهم قرار بزاریم؟
ا.ت:چی واقعا یعنی منو تو باهم....
بعد یهو پریدم بغلش که اونم منو محکم گرفت و دستشو توی موهام برد.
کوک:خیلی ممنونم که قبول کردی.دوستت دارم ا.ت ،خیلییی دوستت دارم.
یهو ازش جدا شدم.به ساعت نگاه کردم کی انقد زود ساعت۶شد؟وایی قرارم با پسرعموم کلا یادم رفت ولی من کوک رو دوس دارم.
ا.ت:ولی من تورو اصلا دوست ندارم.
یهو اشکی از گوشه ی چشمش اومد ولی زود پاکش کرد و سعی در مخفی کردن بغضش داشت صورتشو سمت پنجره کرد و گفت:
کوک:چرا منو بازی میدی ؟چرا با احساستم اینطور بازی میکنی؟من تو دید تو چیم؟چرا انقد منو گیج میکنی؟(داد)/شد آهنگ خطر😂)
ا.ت:ولی کوک...
کوک:ساکت شو هیچی نگو دیگه نمیتونم..دیگه نه..دیگه کافیه..این رابطه از پیش باخته بود..از اولش هم برقرار نبود..ولی من دیگه به این رابطه اشتباه پایان میدم..(داد)
ا.ت:ولی کوک تو نمیدو..
کوک:خفه(عربده)
سرمو انداختم پایین و اشک میریختم.
کوک:چته ها؟تو که حرفتو زدی..تو که قلب منو شکوندی دیگه چی میخوای؟ باید هم اشک بریزی..باید هم عذاب وجدان بگیری تو بدون هیچ حسی چند بار قلب عاشق منو دیوونه ی احمق رو شکوندی..ولی دیگه کافیه..خداحافظ برای همیشه کیم ا.ت..
بعد بلند شد و رفت سمت در که بره.یهو از پشت محکم بغلش بغلش کردم و گفتم:
ا.ت:نه جونگ کوک تو اشتباه فهمیدی..باور کن اینطور نیست من خواستم بگم..
کوک:دیگه بسه برام مهم نیس که چی میخواستی بگی مهم اینه که دیگه برام مهم نیست که از این به بعد چی میگی(خودمم نفهمیدم چی نوشتم🙄😂)
ا.ت:ولی کوک...
کوک:دیگه به من نگو کوک..دیگه اسم منو حتی به زبونت هم نیار..فقط بگو آقا..حتی نگو آقای جئون..فقط آقا..
سرمو محکم روی کمرش فشار دادم و اشک میریختم آخه اون چرا این کارو میکنه منظور من که این نبود اون چرا قضاوتم میکنه؟..یه دفعه برگشت سمتم و منو از خودش جدا کرد و بازو هام رو گرفت..
کوک:گفتم برووو کارو بیشتر از این برام سخت نکنننن من از کجا مطمئن باشن که دوباره پشیمون نمیشی؟دوباره ولم نمیکنی؟تو خیلی بیرحمی خیلییییی(داد و گریه)
بعد رفت بیرون....
ویو کوک:
واقعا ا.ت چطور میتونه انقد بیرحم باشه؟آخه چطور؟من این همه اونو دوست داشتم آخرش که چی؟هیچی!اون از اولش هم منو نمیخواست!پسر عموش رو میخواست!آخه چرا مگه من چی کم داشتم؟..اشکام دیدم رو تار کرده بودن و همینطور که سرم پایین بی توجه به اطرافم به راهم ادامه میدادم یهو...
کوک: ا.ت ازت یه درخواستی دارم قول میدی قبول کنی؟
ا.ت:بستگی داره درخواستت چی باشه.
کوک:این یعنی ممکنه قبول نکنی،درسته؟
ا.ت:خب تو بپرس از کجا مطمئنی شاید قبول کردم.
کوک:خب راستش ا.ت.....من....من بهت قبلا هم حسمو بهت گفتم...
ا.ت:خب..
کوک:میشه باهم قرار بزاریم؟
ا.ت:چی واقعا یعنی منو تو باهم....
بعد یهو پریدم بغلش که اونم منو محکم گرفت و دستشو توی موهام برد.
کوک:خیلی ممنونم که قبول کردی.دوستت دارم ا.ت ،خیلییی دوستت دارم.
یهو ازش جدا شدم.به ساعت نگاه کردم کی انقد زود ساعت۶شد؟وایی قرارم با پسرعموم کلا یادم رفت ولی من کوک رو دوس دارم.
ا.ت:ولی من تورو اصلا دوست ندارم.
یهو اشکی از گوشه ی چشمش اومد ولی زود پاکش کرد و سعی در مخفی کردن بغضش داشت صورتشو سمت پنجره کرد و گفت:
کوک:چرا منو بازی میدی ؟چرا با احساستم اینطور بازی میکنی؟من تو دید تو چیم؟چرا انقد منو گیج میکنی؟(داد)/شد آهنگ خطر😂)
ا.ت:ولی کوک...
کوک:ساکت شو هیچی نگو دیگه نمیتونم..دیگه نه..دیگه کافیه..این رابطه از پیش باخته بود..از اولش هم برقرار نبود..ولی من دیگه به این رابطه اشتباه پایان میدم..(داد)
ا.ت:ولی کوک تو نمیدو..
کوک:خفه(عربده)
سرمو انداختم پایین و اشک میریختم.
کوک:چته ها؟تو که حرفتو زدی..تو که قلب منو شکوندی دیگه چی میخوای؟ باید هم اشک بریزی..باید هم عذاب وجدان بگیری تو بدون هیچ حسی چند بار قلب عاشق منو دیوونه ی احمق رو شکوندی..ولی دیگه کافیه..خداحافظ برای همیشه کیم ا.ت..
بعد بلند شد و رفت سمت در که بره.یهو از پشت محکم بغلش بغلش کردم و گفتم:
ا.ت:نه جونگ کوک تو اشتباه فهمیدی..باور کن اینطور نیست من خواستم بگم..
کوک:دیگه بسه برام مهم نیس که چی میخواستی بگی مهم اینه که دیگه برام مهم نیست که از این به بعد چی میگی(خودمم نفهمیدم چی نوشتم🙄😂)
ا.ت:ولی کوک...
کوک:دیگه به من نگو کوک..دیگه اسم منو حتی به زبونت هم نیار..فقط بگو آقا..حتی نگو آقای جئون..فقط آقا..
سرمو محکم روی کمرش فشار دادم و اشک میریختم آخه اون چرا این کارو میکنه منظور من که این نبود اون چرا قضاوتم میکنه؟..یه دفعه برگشت سمتم و منو از خودش جدا کرد و بازو هام رو گرفت..
کوک:گفتم برووو کارو بیشتر از این برام سخت نکنننن من از کجا مطمئن باشن که دوباره پشیمون نمیشی؟دوباره ولم نمیکنی؟تو خیلی بیرحمی خیلییییی(داد و گریه)
بعد رفت بیرون....
ویو کوک:
واقعا ا.ت چطور میتونه انقد بیرحم باشه؟آخه چطور؟من این همه اونو دوست داشتم آخرش که چی؟هیچی!اون از اولش هم منو نمیخواست!پسر عموش رو میخواست!آخه چرا مگه من چی کم داشتم؟..اشکام دیدم رو تار کرده بودن و همینطور که سرم پایین بی توجه به اطرافم به راهم ادامه میدادم یهو...
۸.۹k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.