sun and moon
-اسمت خیلی قشنگه. یکی از دوستای قدیمیم هم اسمش هیونجین بود اما دور از جونت تصادف کرد و مرد. خیلی دوستش داشتم چون همیشه میومد پیشم و برام اب نبات میاورد. اما الان دیگه نمیتونم اب نبات بخورم چون اون دیگه برام اب نبات نمیاره.
قلبش از شنیدن حرف های پسر درد گرفت، اون دلتنگ دوستش بود: خودم هر روز برات اب نبات میارم
-واقعا؟
با تکون دادن سرش، حرفش رو تایید کرد.
-تو مهربون تر از چیزی هستی که فکر میکردم. اتاقت خیلی خوشگله. هی..میخوای اتاقم رو ببینی
با صدی ارومی گفت: اره
در اتاق رو باز کرد. یک اتاق بزرگ با تم بنفش و سفید. کتابخونه ی کوچک و پر از کتاب. یک میز پر از دارو و یک یخچال کوچیک کنار تخت. برگه های نقاشی که روی تخت پراکنده شده بودند و گل بنفشی که اون روز چیده بود.
نگاهی به تخت و برگه های پراکنده ی روی اون انداخت. شگفت زده، یکیشون رو برداشت و مشغول بررسیش شد، هیچ نقصی نداشت. بعد سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد: تو اینو کشیدی؟
-اره.این رو گفت و مشغول جمع کردن برگه های روی تخت شد.
-تو واقعا در نقاشی کشیدن عالی هستی
خندید. دوباره خندید و نگاه هیونجین مثل روز اول روش قفل شد.
-راستی تا کی قراره اینجا بمونی؟
-تا چند روز دیگه. چطور؟
فلیکس با ناراحتی ادامه داد: پس یعنی چند روز دیگه میری؟
-اره. چرا یهو ناراحت شدی؟
-هیچی
باور نمیکرد. میدونست از یه چیزی ناراحت شده.
-چیزی هست که اذیتت میکنه؟ میتونی بهم بگی
- باور کن چیزی نیست. یه جاش میخوای طلوع خورشید رو از بالا پشت بوم ببینی؟ این چند روزی که اینجایی باید خیلی بهت خوش بگذره.
دوتا شیرکاکائو از یخچال بیرون اورد و دست هیونجین و گرفت و اون رو سمت بالا پشت بودم کشید.
••••
احساسات بد از هرطرف بهش هجوم می اوردن. نمیدونست باید چه تصمیمی بگیره.
امروز بعد از ظهر از بيمارستان مرخص میشد اما نمیخواست فلیکس رو تنها بذاره. مخصوصا بعد از خوندن دفترچه خاطراتش. اونجایی که نوشته بود:
فکر کنم عاشقش شدم. اون خیلی خوشگله، شبیه ماه میمونه هرچند بعضی مواقع منو نادیده میگیره ولی بازم دوستش دارم. البته که نباید اینو بهش بگم. اونوقت اونم عاشق من میشه و مجبوره تمام زندگیش رو پیش من تو بیمارستان باشه. حتی ممکنه بمیرم و اونوقت اون تنها بشه.
قلبش از شنیدن حرف های پسر درد گرفت، اون دلتنگ دوستش بود: خودم هر روز برات اب نبات میارم
-واقعا؟
با تکون دادن سرش، حرفش رو تایید کرد.
-تو مهربون تر از چیزی هستی که فکر میکردم. اتاقت خیلی خوشگله. هی..میخوای اتاقم رو ببینی
با صدی ارومی گفت: اره
در اتاق رو باز کرد. یک اتاق بزرگ با تم بنفش و سفید. کتابخونه ی کوچک و پر از کتاب. یک میز پر از دارو و یک یخچال کوچیک کنار تخت. برگه های نقاشی که روی تخت پراکنده شده بودند و گل بنفشی که اون روز چیده بود.
نگاهی به تخت و برگه های پراکنده ی روی اون انداخت. شگفت زده، یکیشون رو برداشت و مشغول بررسیش شد، هیچ نقصی نداشت. بعد سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد: تو اینو کشیدی؟
-اره.این رو گفت و مشغول جمع کردن برگه های روی تخت شد.
-تو واقعا در نقاشی کشیدن عالی هستی
خندید. دوباره خندید و نگاه هیونجین مثل روز اول روش قفل شد.
-راستی تا کی قراره اینجا بمونی؟
-تا چند روز دیگه. چطور؟
فلیکس با ناراحتی ادامه داد: پس یعنی چند روز دیگه میری؟
-اره. چرا یهو ناراحت شدی؟
-هیچی
باور نمیکرد. میدونست از یه چیزی ناراحت شده.
-چیزی هست که اذیتت میکنه؟ میتونی بهم بگی
- باور کن چیزی نیست. یه جاش میخوای طلوع خورشید رو از بالا پشت بوم ببینی؟ این چند روزی که اینجایی باید خیلی بهت خوش بگذره.
دوتا شیرکاکائو از یخچال بیرون اورد و دست هیونجین و گرفت و اون رو سمت بالا پشت بودم کشید.
••••
احساسات بد از هرطرف بهش هجوم می اوردن. نمیدونست باید چه تصمیمی بگیره.
امروز بعد از ظهر از بيمارستان مرخص میشد اما نمیخواست فلیکس رو تنها بذاره. مخصوصا بعد از خوندن دفترچه خاطراتش. اونجایی که نوشته بود:
فکر کنم عاشقش شدم. اون خیلی خوشگله، شبیه ماه میمونه هرچند بعضی مواقع منو نادیده میگیره ولی بازم دوستش دارم. البته که نباید اینو بهش بگم. اونوقت اونم عاشق من میشه و مجبوره تمام زندگیش رو پیش من تو بیمارستان باشه. حتی ممکنه بمیرم و اونوقت اون تنها بشه.
۳۲۴
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.