My blue girl.part1
My blue girl.part1
از دید هانجی:
یه صبح خیلی عالی دیگه
ایزومی:دخترهی کصافت نمیخوای بلند شی؟!
هانجی/هانجیرو:نه جام تازه گرم شده
ایزومی(ننه هانجی):ساعت ۱۲ ظهره بلند شو
هانجی:امروز جمعس ولوم کننن
ایزومی:داییت میخواد بیاد
از جام سریع بلند میشم
هانجی:من..من میخوام برم خونه عمو چیفویو باهام ریاضی کار کنه
مامانم یه لحظه نگام کرد و دمپاییش رو در اورد
هانجی:میمونم خونه بنظرم بهتره.
ایزومی:اوکیه،بیا کمکم تو آشپزخونه
بعدم همونطوری سرشو میندازه پایینو میره
هانجی:هووییی درو ببند
ایزومی:با ننت درست صحبت کناا
هانجی:هوفف
اروم میرم سمت دسشویی
بعد از شاشیدن*(انتظار ندارین که اینم توضیح بدم)
از زبان راوی(خوده گلم🌚):
هانجی صورتشو شست و رفت سمت آشپزخونه تا کمک ننش کنه
ایزومی:هانجیرو..از کی انقد از داییت متنفر شدی؟چرا؟
هانجی:ولش کن مهم نیست.
یه فلش بک بزنیم به تولد ۸ سالگی هانجی ژون:
امروز تولدمه و دایی ایزانا و دایی کاکوچو قراره بیان خونمون،حقیقتا خیلیی ذوق دارم چون خیلی کم پیش میاد بیان خونمون
قبل از اینکه بیان خیلی خوش گذشت..اما وقتی اومدن با دیدن عمو تاکمیتچی خیلی عصبانی شدن..و بعدش...بعدش شروع کردن به زدنش کلی بهشون گفتم نکنید عموم کاری نکرده..گوش نکردن که و اون شب از داییام متنفر شدمو عمو تاکمیتچی هم تو بیمارستان بستری شد.
..
دیگه ایده ندارم
از دید هانجی:
یه صبح خیلی عالی دیگه
ایزومی:دخترهی کصافت نمیخوای بلند شی؟!
هانجی/هانجیرو:نه جام تازه گرم شده
ایزومی(ننه هانجی):ساعت ۱۲ ظهره بلند شو
هانجی:امروز جمعس ولوم کننن
ایزومی:داییت میخواد بیاد
از جام سریع بلند میشم
هانجی:من..من میخوام برم خونه عمو چیفویو باهام ریاضی کار کنه
مامانم یه لحظه نگام کرد و دمپاییش رو در اورد
هانجی:میمونم خونه بنظرم بهتره.
ایزومی:اوکیه،بیا کمکم تو آشپزخونه
بعدم همونطوری سرشو میندازه پایینو میره
هانجی:هووییی درو ببند
ایزومی:با ننت درست صحبت کناا
هانجی:هوفف
اروم میرم سمت دسشویی
بعد از شاشیدن*(انتظار ندارین که اینم توضیح بدم)
از زبان راوی(خوده گلم🌚):
هانجی صورتشو شست و رفت سمت آشپزخونه تا کمک ننش کنه
ایزومی:هانجیرو..از کی انقد از داییت متنفر شدی؟چرا؟
هانجی:ولش کن مهم نیست.
یه فلش بک بزنیم به تولد ۸ سالگی هانجی ژون:
امروز تولدمه و دایی ایزانا و دایی کاکوچو قراره بیان خونمون،حقیقتا خیلیی ذوق دارم چون خیلی کم پیش میاد بیان خونمون
قبل از اینکه بیان خیلی خوش گذشت..اما وقتی اومدن با دیدن عمو تاکمیتچی خیلی عصبانی شدن..و بعدش...بعدش شروع کردن به زدنش کلی بهشون گفتم نکنید عموم کاری نکرده..گوش نکردن که و اون شب از داییام متنفر شدمو عمو تاکمیتچی هم تو بیمارستان بستری شد.
..
دیگه ایده ندارم
۴۷
۱۴ مهر ۱۴۰۳