رمان:ستاره در شب
دیانا:صبخیر مامان و بابا
مامان و بابا دیانا:سلام دخترم
دیانا: مامان من امروز اشتها ندارم صبحونه نمیخورم
مامان دیانا: باشه عزیزم
دیانا:رفتم تو اتاقم یه دفعه دیدم یه پیام واسم اومد نیکا بود نوشته بود اماده با هم بریم بیرون منم رفتم و اماده شدم و رفتم جلو در
نیکا:سلام
دیانا:سلام خوبی
نیکا:دیانا به نظرت کجا بریم
دیانا:بریم کافه
نیکا:باشه
دیانا:رسیدیم کافه
نیکا:بریم اونور بشینیم
دیانا:باشه
نیکا: نشستیم
دیانا:یه دفعه دیدم یه پسری اومد و نشست رو میز
ادامه لایک ها به ۳ تا برسه
مامان و بابا دیانا:سلام دخترم
دیانا: مامان من امروز اشتها ندارم صبحونه نمیخورم
مامان دیانا: باشه عزیزم
دیانا:رفتم تو اتاقم یه دفعه دیدم یه پیام واسم اومد نیکا بود نوشته بود اماده با هم بریم بیرون منم رفتم و اماده شدم و رفتم جلو در
نیکا:سلام
دیانا:سلام خوبی
نیکا:دیانا به نظرت کجا بریم
دیانا:بریم کافه
نیکا:باشه
دیانا:رسیدیم کافه
نیکا:بریم اونور بشینیم
دیانا:باشه
نیکا: نشستیم
دیانا:یه دفعه دیدم یه پسری اومد و نشست رو میز
ادامه لایک ها به ۳ تا برسه
۲.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.