شعری بخوان که خلوتمان را تکان دهد
شعری بخوان که خلوتمان را تکان دهد
سازی بزن که بوی صدای "بنان" دهد
باران گرفته است و هوا نامساعد است
سقفی بجوی تا تو و من را امان دهد
حالی نمانده است برایم ، محال نیست
شاعر در این حوالی ِ ناجور جان دهد
چیزی نمانده است که بیچاره مادرم
در پای شعر و شاعری ِ من جوان دهد
آتش بیار ِ معرکه سودابه ی غم است
تا پاکی ِ سیاوش ِ دل را نشان دهد
آتش ولی موافق فردوسی است که
باید به عشق بیشتر از این زمان دهد
چیزی بگو که درد ِ دل ِ من نگفتنی ست
حرفی بزن که پای غزل را توان دهد
محتاج ِ زیر و بم شدنی عاشقانه ام
شعری بخوان که خلوتمان را تکان دهد
سازی بزن که بوی صدای "بنان" دهد
باران گرفته است و هوا نامساعد است
سقفی بجوی تا تو و من را امان دهد
حالی نمانده است برایم ، محال نیست
شاعر در این حوالی ِ ناجور جان دهد
چیزی نمانده است که بیچاره مادرم
در پای شعر و شاعری ِ من جوان دهد
آتش بیار ِ معرکه سودابه ی غم است
تا پاکی ِ سیاوش ِ دل را نشان دهد
آتش ولی موافق فردوسی است که
باید به عشق بیشتر از این زمان دهد
چیزی بگو که درد ِ دل ِ من نگفتنی ست
حرفی بزن که پای غزل را توان دهد
محتاج ِ زیر و بم شدنی عاشقانه ام
شعری بخوان که خلوتمان را تکان دهد
۵۳۹
۲۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.