پارت◇¹⁴
جین:نیاز نیست دورغ بگی
نگام به پایین انداختم و یواش
گفتم:کنجکاو شدم ...
لبخند و روی لبش حس کردم...دستشو گذاشت روی شونم
جین:بیا از اینجا بریم ..
به حرفش گوش دادم و پشت سرش رفتم ...از عمارت زدیم بیرون ...رفتیم داخل باغ ...پشت خونه ...اول تعجب کردم ولی قبل از اینکه بپرسم گفت :از شلوغی خوشم نمیاد ...پشت خونه رو ترجیح میدم ...بی حرف دنبالش رفتم ..باغ قشنگی بود ...نشست روی چمن ها ..منم پیشش نشستم...هر دومون ساکت بودیم تا اینکه شروع کرد..
جین:خب؟
ا/ت:خب ..چی؟
جین:به چی گوش میدادی ..خانم فضول!
اروم گفتم:من...که فضولی..نکردم فقط کنجکاو شدم همین..
یه لبخند ارومی زد ...خیلی با برادرش فرق میکرد...نسبت به اون اروم تر بود...ترجیح دادم بهش بگم ..
ا/ت:اون مادر تو نیست درسته ؟
سرش و تکون داد و گفت:اره...مادرم من و ترک کرد...
با شنیدن این حرفش قلبم از جاش کنده شد می تونم حس کنم چقد اذیت شده...اروم گفتم:متاسفم
جین:واسه چی
ا/ت:برای مادرت
جین:مهم نیست ...
ا/ت:خب...مادر ارباب زاده...دنبال وارثه و..
جین:ولی تهیونگ سانیا رو دوست داره و اون نمیتونه بچه دار شه درسته؟
با تعجب سرم و تکون دادم که ادامه داد
جین:با این وجود که پسر بزرگ ترم تهیونگ ارباب زاده ...اعتراضی ندارم ..چون علاقه ای به این کار نداشتم ...از وقتی مادرم رفتم ..علاقه ای به زندگی کردنم نداشتم ...اون خیلی خودخواه بود که فقط به خودش فک کرد(یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید که با دستش پسش زد)با اینکه ۱۱ ساله که رفته ولی هنوز بهش عادت ندارم ...اون زن همجوره و از هر راهی سعی میکرد اذیتم کنه ولی برام مهم نبود ...فقط بخاطر تهیونگه که اینجام...
پس اون سنگدل یه جا دلش به رحم اومده بود ...حتما رابطه صمیمی دارن ...
جین:ندیمه های زیادی انجا بودن ...ولی همشون یا سرشون تو کار خودشون بود یا ادم های ترسویی بودن ...برعکسشون تو خیلی فضولی ...
پریدم تو حرفش و گفتم:کنجکاو
یه خنده ای غمگینی کرد و گفت:همون ..فضول و البته شجاعی ...
با این حرفش یه لبخند به لبم اومد ...این دوتا داداش زمین تا اسمون باهم فرق میکردن ...
(تهیونگ ویو)
مامان:همین که گفتم ...تو میتونی با اون دختر ازدواج کنی ولی در کنارش باید یه زن دیگ داشته باشی...
ساکت شده داشتم به حرفاش گوش میدادم ...خودشم میفهمید چی داره میگه ..
مامان:میتونی بعد از به دنیا اومدن بچت طلاقش بدی ...
تهیونگ:مامان میفهمی چی میگی؟
مامان:اره ...دارم واسه زندگی پسرم تصمیم میگیرم ...
مامان:اگع میخوای با اون سانیا ازدواج کنی فقط همین راه و داری وگرنه من نمیزارم
دهنم و باز کردم که یه چیزی بگم که سریع گفت:بسه دیگ....حالا بگو ببینم کسی و داری
تهیونگ:اهههه...من چی میگم شما چی میگین
اروم اومد کنارم نشست ...بعد چن ثانیه ...
ادامه پارت بعد❤
نگام به پایین انداختم و یواش
گفتم:کنجکاو شدم ...
لبخند و روی لبش حس کردم...دستشو گذاشت روی شونم
جین:بیا از اینجا بریم ..
به حرفش گوش دادم و پشت سرش رفتم ...از عمارت زدیم بیرون ...رفتیم داخل باغ ...پشت خونه ...اول تعجب کردم ولی قبل از اینکه بپرسم گفت :از شلوغی خوشم نمیاد ...پشت خونه رو ترجیح میدم ...بی حرف دنبالش رفتم ..باغ قشنگی بود ...نشست روی چمن ها ..منم پیشش نشستم...هر دومون ساکت بودیم تا اینکه شروع کرد..
جین:خب؟
ا/ت:خب ..چی؟
جین:به چی گوش میدادی ..خانم فضول!
اروم گفتم:من...که فضولی..نکردم فقط کنجکاو شدم همین..
یه لبخند ارومی زد ...خیلی با برادرش فرق میکرد...نسبت به اون اروم تر بود...ترجیح دادم بهش بگم ..
ا/ت:اون مادر تو نیست درسته ؟
سرش و تکون داد و گفت:اره...مادرم من و ترک کرد...
با شنیدن این حرفش قلبم از جاش کنده شد می تونم حس کنم چقد اذیت شده...اروم گفتم:متاسفم
جین:واسه چی
ا/ت:برای مادرت
جین:مهم نیست ...
ا/ت:خب...مادر ارباب زاده...دنبال وارثه و..
جین:ولی تهیونگ سانیا رو دوست داره و اون نمیتونه بچه دار شه درسته؟
با تعجب سرم و تکون دادم که ادامه داد
جین:با این وجود که پسر بزرگ ترم تهیونگ ارباب زاده ...اعتراضی ندارم ..چون علاقه ای به این کار نداشتم ...از وقتی مادرم رفتم ..علاقه ای به زندگی کردنم نداشتم ...اون خیلی خودخواه بود که فقط به خودش فک کرد(یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید که با دستش پسش زد)با اینکه ۱۱ ساله که رفته ولی هنوز بهش عادت ندارم ...اون زن همجوره و از هر راهی سعی میکرد اذیتم کنه ولی برام مهم نبود ...فقط بخاطر تهیونگه که اینجام...
پس اون سنگدل یه جا دلش به رحم اومده بود ...حتما رابطه صمیمی دارن ...
جین:ندیمه های زیادی انجا بودن ...ولی همشون یا سرشون تو کار خودشون بود یا ادم های ترسویی بودن ...برعکسشون تو خیلی فضولی ...
پریدم تو حرفش و گفتم:کنجکاو
یه خنده ای غمگینی کرد و گفت:همون ..فضول و البته شجاعی ...
با این حرفش یه لبخند به لبم اومد ...این دوتا داداش زمین تا اسمون باهم فرق میکردن ...
(تهیونگ ویو)
مامان:همین که گفتم ...تو میتونی با اون دختر ازدواج کنی ولی در کنارش باید یه زن دیگ داشته باشی...
ساکت شده داشتم به حرفاش گوش میدادم ...خودشم میفهمید چی داره میگه ..
مامان:میتونی بعد از به دنیا اومدن بچت طلاقش بدی ...
تهیونگ:مامان میفهمی چی میگی؟
مامان:اره ...دارم واسه زندگی پسرم تصمیم میگیرم ...
مامان:اگع میخوای با اون سانیا ازدواج کنی فقط همین راه و داری وگرنه من نمیزارم
دهنم و باز کردم که یه چیزی بگم که سریع گفت:بسه دیگ....حالا بگو ببینم کسی و داری
تهیونگ:اهههه...من چی میگم شما چی میگین
اروم اومد کنارم نشست ...بعد چن ثانیه ...
ادامه پارت بعد❤
۸۵.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.