دو پارتی کوک:پارت یک
خیلی وقت بود میخواستم بهش اعتراف کنم ،خیلی وقت بود شده بود همه چیزم و همه وجودم... اما شجاعتشو نداشتم بهش بگم که چقدر دوسش دارم و چقدر میپرستمش .من و کوک بهترین دوستای هم از بچگی بودیم و من عاشقش شده بودم...گوشیمو برداشتم و به مینا که رفیقم بود و همه رازامو بهش میگفتم زنگ زدم :+ الو مینا _الو سلام ا.ت خوبی + مرسی تو خوبی _ اره + مینا میخوام امروز به کوک اعتراف کنم که دوسش دارم. با این حرفی که زدم صدای تند تند نفس کشیدن مینا اومد + مینا چیزی شده؟_ن..نه چیزی ن.نشده صداش بغض داشت و میلرزید + مطمئن باشم؟_ آ...آره مطمئن باش .+باش فعلا _فعلا .نفس عمیقی کشیدم.یعنی مینا چرا صداش بغض آلود بود ؟اهمیتی ندادم بهش و اینو یک چیز سطحی فرض کردم . گوشیمو برداشتم و به کوک زنگی زدم :بعد از دوتا بوق جواب داد :+الوکوکا _الو ا.ت خوبی + مرسی تو خوبی _ اوهوم +میخوام یه چیزو بهت بگم میتونم همون پارک همیشگی ببینمت؟_منم میخواستم به چیزو بهت بگم +پس میایی؟_ اره حتما .ساعت چند؟+ساعت شش اونجا باش ._باشه بای+بای .نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار بود . به سمت حموم رفتم و وقتی بیرون اومدم ساعت پنج بود .موهامو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بستم .کمی آرایش کردم و لباس جدیدی که خریده بودم و پوشیدم . یه بافت کرمی و دامن قهوه ای .روش هم یک پالتو بلند و قهوهای تنم کردم و عطر فرانسوی که تازه خریده بودم و به خودم زدم.اخرای زمستون بود و هوا به طرز عجیبی سرد بود . نگاهی به ساعت کردم ۵:۴۷ .سریع نیم بوت کرمی ام رو پوشیدم و از خونه با دو خارج شدم . بعد از ده دقیقه دویدن به پارک رسیدم .نفس نفس میزدم .نگاهم به کوک افتاد .ایستاده بود و دستاشو داخل جیبش کرده بود.لبخندی روی لبم نقش بست .نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم :+سلام برگشت و نگام کرد لبخندی زد_سلام کوچولو بلاخره اومدی + من کوچولو نیستم ._ باشه باشه ایندفعه رو کناره گیری میکنم + باش .دوتامون کمی سکوت کردم و جو سنگینی بود .بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کردم +جونگ کوک ،من یه چیزی رو میخوام بهت بگم _منم میخواستم بهت یه چیزی بگم +اوکی،بزار من اول بگم _من واقعا دوستت رو دوست دارم و قصد داشتم امروز اونو بیرون ببرم +اوه...امیدوارم بهت بله بگه .حس ناامیدی و قلب درد شدیدی رو داشتم اما لبخندی زدم...لبخندی که پر از غم و درد بود ._ممنون ،تو میخواستی چی بگی؟+مهم نیست،به هر حال اونقدری مهم نبود..._باشه،پس بعدا باهات حرف میزنم +اوکی اینو گفتم و سریع خداحافظی کردم و سریع به سمت خونم رفتم .درو باز کردم و .بدون اینکه لباسمو در بیارم خودمو روی تخت انداختم و با صدای بلند گریه کردم .یعنی منظور کوکی کدوم دوستم بود ؛اما دیگه مهم نبود اون منو دوست نداشت...با شدت زیادی گریه میکردم و حالم داغون بود...
۹.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.