p6
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم و وارد شدم .
سرش رو بالا آورد و با نگاهی سر سری به حالت اولش برگشت و دوباره مشغول شد .
- بلد نیستی در بزنی ؟ چیکار داری .
لحنش جدی بود ، ولی عصبی نبود . پس کارم مشکلی نداشته .
آخه عقل کل ، ما اتاقمون از پنجره به هم راه داره توقع در زدن داری ؟ دیگه هرچی باشه که میبینم . عوضی ! .
برنامه هایش را از توی تبلت ، باز کردم و شروع کردم بلند خواندن .
+ امروز فقط یک کار دارید . اون هم جلسه با سهام دار هاست که ساعت ۸ تشکیل میشه . بعدش هم ، لازم ندیدم رفتار متشخصانه ای با یه آدم نا متشخص داشته باشم . اشکالی داره ؟ .
دستی تو موهایش میکشد و آن ها را به پشت هدایت میکند ، که اینکار باعث جذابیت بیشترش میشود
- باشه مرخصی .
توی شرکت خیلی حوصلم سر میرفت پس تصمیم گرفتم ازش سوالی بپرسم .
+ فقط من کی میتونم برم خونه ؟
سرش رو بالا می آورد و بهم خیره نگاه میکند . احساس میکردم تمام بدنم در حال سوزش است .
- هر وقت من رفتم خونه .
خب ممکنه تو دو سال دیگه بری خونه مرتیکه . خب من حوصلم سر میره . بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم .
روی صندلی چرخدارم نشستم و چند بار دور خودم چرخیدم.
چشمم به برگه ای سفید رنگ خورد . برای اینکه وقتم رو بگذرونم ، بهتر بود طراحی کنم .
دست هام رو به آرامی روی کاغذ حرکت میدادم . اوه ! انگاری هنوزم استعداد دارم .
به طراحیم که تقریبا تکمیل شده بود نگاه کردم .
تو طراحی رد خور نداشتم .
لبخندی زدم .
ساعت ۱۱ شب بود . باورم نمیشد که چند ساعتی توی اتاق مشغول طراحی ام .
کم کم با حس خستگی زیاد سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو روی هم گذاشتم .
***
از روی صندلی بلند شدم و به بیرون از پنجره خیره شدم . آسمان شب واقعا زیبا بود .
توجهم رفت به سمت اتاق خانم لی .
پرده هایش پایین بود اما از اتاقش نوی میآمد .
یعنی هنوز توی شرکت بود؟
البته خب خودم گفتم ولی به نظر لجباز تر از این میومد که حرفم رو گوش کنه .
حالا که هنوز تو شرکته ، برنامه های فردا هم ازش بپرسم .
به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و منتظر موندم .
سرش رو بالا آورد و با نگاهی سر سری به حالت اولش برگشت و دوباره مشغول شد .
- بلد نیستی در بزنی ؟ چیکار داری .
لحنش جدی بود ، ولی عصبی نبود . پس کارم مشکلی نداشته .
آخه عقل کل ، ما اتاقمون از پنجره به هم راه داره توقع در زدن داری ؟ دیگه هرچی باشه که میبینم . عوضی ! .
برنامه هایش را از توی تبلت ، باز کردم و شروع کردم بلند خواندن .
+ امروز فقط یک کار دارید . اون هم جلسه با سهام دار هاست که ساعت ۸ تشکیل میشه . بعدش هم ، لازم ندیدم رفتار متشخصانه ای با یه آدم نا متشخص داشته باشم . اشکالی داره ؟ .
دستی تو موهایش میکشد و آن ها را به پشت هدایت میکند ، که اینکار باعث جذابیت بیشترش میشود
- باشه مرخصی .
توی شرکت خیلی حوصلم سر میرفت پس تصمیم گرفتم ازش سوالی بپرسم .
+ فقط من کی میتونم برم خونه ؟
سرش رو بالا می آورد و بهم خیره نگاه میکند . احساس میکردم تمام بدنم در حال سوزش است .
- هر وقت من رفتم خونه .
خب ممکنه تو دو سال دیگه بری خونه مرتیکه . خب من حوصلم سر میره . بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم .
روی صندلی چرخدارم نشستم و چند بار دور خودم چرخیدم.
چشمم به برگه ای سفید رنگ خورد . برای اینکه وقتم رو بگذرونم ، بهتر بود طراحی کنم .
دست هام رو به آرامی روی کاغذ حرکت میدادم . اوه ! انگاری هنوزم استعداد دارم .
به طراحیم که تقریبا تکمیل شده بود نگاه کردم .
تو طراحی رد خور نداشتم .
لبخندی زدم .
ساعت ۱۱ شب بود . باورم نمیشد که چند ساعتی توی اتاق مشغول طراحی ام .
کم کم با حس خستگی زیاد سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو روی هم گذاشتم .
***
از روی صندلی بلند شدم و به بیرون از پنجره خیره شدم . آسمان شب واقعا زیبا بود .
توجهم رفت به سمت اتاق خانم لی .
پرده هایش پایین بود اما از اتاقش نوی میآمد .
یعنی هنوز توی شرکت بود؟
البته خب خودم گفتم ولی به نظر لجباز تر از این میومد که حرفم رو گوش کنه .
حالا که هنوز تو شرکته ، برنامه های فردا هم ازش بپرسم .
به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و منتظر موندم .
۲.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.