عشق ناتنی پارت ۵
تابع قوانین جمهوری اسلامی
_ خب چون که یونا دو....
میخواست بگتش که با نگاه کردن تو چشمام مکث کرد
با استرس به هیون نگاه میکردم و تمام التماسمو توی چشمام ریخته بودم سری به نشونه ی نگو تکون دادم و پوزخندی زد و ادامه داد
_خب چون یونا با یجی دوستن و یجی رفته بود تولدش بخاطر همین میدونستم
نفس عمیقی کشیدم و به بابام که با هیون خوش و بش میکرد نگاه کردم و بعد رفتم توی اتاقی که برام آماده کرده بودن یعنی باید حتماً روبروی اتاق هیون میبود ؟؟ روی تخت دراز کشیدم و در باز شد
+اینجا چی میخوای؟ گمشو بیرون
_نترس نیومدم بهت دست بزنم اومدم حرف بزنیم
+من هیچ حرفی باهات ندارم پس برو بیرون تا جیغ نزدم
_جیغ بزن ، منتظر چی هستی جیغ بزن تا به بابات بگم باکره نیستی
رفتم جلو و سیلی به صورتش زدم
+ روانی...
مچم رو گرفت و روی تخت انداختم و روم خیمه زد
_ خب بگو دلیل اینکه کات کردی چی بود بیب ؟ اینقدر نمیخواستیم که همون موقعی که بدون اینکه بفهمم فقط بهم پیام دادی بیا تمومش کنیم سریع به بابات گفتی میخوام برم ؟ فکر میکنی مسخره ی یه علف بچه مثل تو میشم ؟
+هوانگ هیونجین تو کسی هستی که ۲ سال تمام مافیا بودنتو ازم مخفی کردی بعد از اینکه فهمیدم مافیای بلایی نموند سرم نیاری تهدیدم که کردی کتکم که زدی صداتو روم آوردی بالا شکنجمم که کردی بچمم ازم گرفتی بهم خیانتم که کردی دیگه چی میخوای ؟ فکر کردی بعد از اینهمه انتظار داشتی چشمامو ببندم و بازم بهت بگم عاشقتم ؟
_ پای اون بچه رو وسط نکش
+ وسط نکشم ؟ اون گناهش چی بود ها ؟ چه گناهی داشت که قربانی باباش شد ها؟ اصلا یه هفته شده بود که خبر باردارمو بهت داده بودم ؟
_ فکر میکنی خیلی خوشحالم بچمو کشتم ؟
بعدشم میتونیم یکی دیگه درست کنیم
+خیانتت چی ؟ ها؟ بگو چی برات کم گذاشته بودم که اونکارو باهام کردی ها؟ بعدشم برو با همون عفریته بچه درست کن
با باز شدن در به یجی که توی چارچوب در وایساده بود نگاه کردم سریع به سمتم اومد و هیون از روم بلند شد
° هیونجین تو چته ها ؟ کل خونرو دادات برداشته اگه عمو و مامان خونه بودن همه وی رو میفهمیدن بعدشم آخرین بارت باشه به یونا دست میزنی چون دیگه دوست دختر تو نیست برو با همونی که هرشب میاریش خونه
ناباور به هیونجین نگاه کردم و نزدیک بود بغضم بگیره اما قورتش دادم و نگاهمو ازش گرفتم
ویو هیونجین
وقتی یجی گفت لانا رو هر شب میارم خونه یونا تعجب کرد من اونو خیلی خوب میشناختم مطمئنن یجی بهش نگفته بود بغضش گرفته بود اما قورتش داد با دیدن چشمای معصومش بیشتر قلبم به درد میومد اون دختر با روح و روانم بازی میکرد باید هرطور شده دوباره مال من بشه...
_ خب چون که یونا دو....
میخواست بگتش که با نگاه کردن تو چشمام مکث کرد
با استرس به هیون نگاه میکردم و تمام التماسمو توی چشمام ریخته بودم سری به نشونه ی نگو تکون دادم و پوزخندی زد و ادامه داد
_خب چون یونا با یجی دوستن و یجی رفته بود تولدش بخاطر همین میدونستم
نفس عمیقی کشیدم و به بابام که با هیون خوش و بش میکرد نگاه کردم و بعد رفتم توی اتاقی که برام آماده کرده بودن یعنی باید حتماً روبروی اتاق هیون میبود ؟؟ روی تخت دراز کشیدم و در باز شد
+اینجا چی میخوای؟ گمشو بیرون
_نترس نیومدم بهت دست بزنم اومدم حرف بزنیم
+من هیچ حرفی باهات ندارم پس برو بیرون تا جیغ نزدم
_جیغ بزن ، منتظر چی هستی جیغ بزن تا به بابات بگم باکره نیستی
رفتم جلو و سیلی به صورتش زدم
+ روانی...
مچم رو گرفت و روی تخت انداختم و روم خیمه زد
_ خب بگو دلیل اینکه کات کردی چی بود بیب ؟ اینقدر نمیخواستیم که همون موقعی که بدون اینکه بفهمم فقط بهم پیام دادی بیا تمومش کنیم سریع به بابات گفتی میخوام برم ؟ فکر میکنی مسخره ی یه علف بچه مثل تو میشم ؟
+هوانگ هیونجین تو کسی هستی که ۲ سال تمام مافیا بودنتو ازم مخفی کردی بعد از اینکه فهمیدم مافیای بلایی نموند سرم نیاری تهدیدم که کردی کتکم که زدی صداتو روم آوردی بالا شکنجمم که کردی بچمم ازم گرفتی بهم خیانتم که کردی دیگه چی میخوای ؟ فکر کردی بعد از اینهمه انتظار داشتی چشمامو ببندم و بازم بهت بگم عاشقتم ؟
_ پای اون بچه رو وسط نکش
+ وسط نکشم ؟ اون گناهش چی بود ها ؟ چه گناهی داشت که قربانی باباش شد ها؟ اصلا یه هفته شده بود که خبر باردارمو بهت داده بودم ؟
_ فکر میکنی خیلی خوشحالم بچمو کشتم ؟
بعدشم میتونیم یکی دیگه درست کنیم
+خیانتت چی ؟ ها؟ بگو چی برات کم گذاشته بودم که اونکارو باهام کردی ها؟ بعدشم برو با همون عفریته بچه درست کن
با باز شدن در به یجی که توی چارچوب در وایساده بود نگاه کردم سریع به سمتم اومد و هیون از روم بلند شد
° هیونجین تو چته ها ؟ کل خونرو دادات برداشته اگه عمو و مامان خونه بودن همه وی رو میفهمیدن بعدشم آخرین بارت باشه به یونا دست میزنی چون دیگه دوست دختر تو نیست برو با همونی که هرشب میاریش خونه
ناباور به هیونجین نگاه کردم و نزدیک بود بغضم بگیره اما قورتش دادم و نگاهمو ازش گرفتم
ویو هیونجین
وقتی یجی گفت لانا رو هر شب میارم خونه یونا تعجب کرد من اونو خیلی خوب میشناختم مطمئنن یجی بهش نگفته بود بغضش گرفته بود اما قورتش داد با دیدن چشمای معصومش بیشتر قلبم به درد میومد اون دختر با روح و روانم بازی میکرد باید هرطور شده دوباره مال من بشه...
۳۵۶
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.