pawn/پارت ۱۴۸
ا/ت بدون اینکه به تهیونگ گوش کنه میرفت...
فقط برای اینکه با تهیونگ لج کنه و حرصش بده ازش دور میشد... از طرفی...
واقعا نمیخواست تهیونگ پیشش باشه... ولی هرچی میگفت اون نمیرفت...
زمین گِلی و ناهموار بود... بارونم میبارید...
هم ا/ت هم تهیونگ کاملا خیس و گِلی شده بودن...
یه روستای کوچیک همون نزدیکی بود... ا/ت اون اطرافو بلد نبود... و کاملا اتفاقی و بدون اینکه خودش بدونه به اون سمت پیش میرفت....
تهیونگ سرعتشو بیشتر کرد تا بتونه به ا/ت برسه... اما ا/ت هم تندتر میرفت تا ازش فاصله بگیره...
ا/ت روی بلندی تپه ایستاد... پایین تپه یه رودخونه ی کوچیک بود... و بعد از اون روستا قرار داشت....
ا/ت با دیدن روستا از دور خوشحال شد... چون قصد داشت از اونجا کمک بیاره...
برگشت سمت تهیونگ و دستشو روبروش گرفت...
ا/ت: صبر کن... دنبال من نیا... اینجا یه روستا هست... از اونجا یکیو میارم کمکم کنن... نیازی به کمک تو ندارم...
تهیونگ موهای خیسشو کنار زد... بارون انقد شدید بود که آزارش میداد...
کاملا خیس بود و هوا هم سوز داشت...
با عصبانیت فریاد زد:
یعنی تو حاضری به اون غریبه ها اعتماد کنی ولی من کمکت نکنم؟
ا/ت: همینطوره... نیازی بهت ندارم... روزایی که باید میبودی... نبودی!... از بس انتظارتو کشیدم بی حسم کردی... الانم نباش!
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیست... جفتمون تو این سرما و بارون داریم کم میاریم... بیا عزیزم... لج نکن...
ا/ت گوش نکرد... روشو برگردوند و رفت...
صبر تهیونگ لبریز شده بود... ا/ت گوشش بدهکار نبود...
دنبالش رفت... زمین از شدت گِلی بودن لیز شده بود...
پاهاش روی زمین چند بار لغزید... نزدیک بود زمین بخوره...
چند متر با ا/ت فاصله داشت...
توی سرازیری افتاده بودن... تهیونگ نگران شد... چون زمین اصلا مناسب اینطور تند رفتن ا/ت نبود...
همینطور که میرفتن یه بار دیگه صداش کرد بلکه جواب بده...
تهیونگ: ا/ت... عزیزم...
ا/ت با عصبانیت روشو برگردوند سمت تهیونگ و همزمان حرکت میکرد...
ا/ت: اگر یک بار دیگه صدام بزنی....
اما حرفش نصفه موند...
پاش لغزید و افتاد...
تهیونگ با دیدن اون صحنه آنچنان بلند نعره کشید که احتمالا صداش به روستا رسیده بود... تهیونگ دوید... ا/ت روی زمین می غلتید و تا زمانیکه تنه ی یه درخت جلوشو گرفت همچنان میرفت...
کمرش محکم توی تنه ی درخت خورد...
و از شدت برخورد ناگهانیش ناله ی بلندی کرد...
تهیونگ پیشش رسید...
رو زمین کنارش زانو زد... ا/ت رو بلند کرد... موهاشو کنار زد... تمام تنش از سر تا پا گِلی شده بود... تهیونگ دستمالی از جیبش بیرون آورد و صورت ا/ت رو باهاش تمیز کرد....
ا/ت از درد اشکش دراومد...
با گریه و زاری گفت: پام... پام خیلی درد میکنه...
تهیونگ دستشو روی زانوی ا/ت گذاشت و آروم ماساژش داد و گفت: چیزی نیست نترس... حتما ضربه خورده... ببین میتونی حرکت کنی؟...
*بچه ها تفاوت لایکای پان تو هر پارت خیلی زیاده لطفا همه پارتا رو لایک کنین موقع خوندن😍🤝
فقط برای اینکه با تهیونگ لج کنه و حرصش بده ازش دور میشد... از طرفی...
واقعا نمیخواست تهیونگ پیشش باشه... ولی هرچی میگفت اون نمیرفت...
زمین گِلی و ناهموار بود... بارونم میبارید...
هم ا/ت هم تهیونگ کاملا خیس و گِلی شده بودن...
یه روستای کوچیک همون نزدیکی بود... ا/ت اون اطرافو بلد نبود... و کاملا اتفاقی و بدون اینکه خودش بدونه به اون سمت پیش میرفت....
تهیونگ سرعتشو بیشتر کرد تا بتونه به ا/ت برسه... اما ا/ت هم تندتر میرفت تا ازش فاصله بگیره...
ا/ت روی بلندی تپه ایستاد... پایین تپه یه رودخونه ی کوچیک بود... و بعد از اون روستا قرار داشت....
ا/ت با دیدن روستا از دور خوشحال شد... چون قصد داشت از اونجا کمک بیاره...
برگشت سمت تهیونگ و دستشو روبروش گرفت...
ا/ت: صبر کن... دنبال من نیا... اینجا یه روستا هست... از اونجا یکیو میارم کمکم کنن... نیازی به کمک تو ندارم...
تهیونگ موهای خیسشو کنار زد... بارون انقد شدید بود که آزارش میداد...
کاملا خیس بود و هوا هم سوز داشت...
با عصبانیت فریاد زد:
یعنی تو حاضری به اون غریبه ها اعتماد کنی ولی من کمکت نکنم؟
ا/ت: همینطوره... نیازی بهت ندارم... روزایی که باید میبودی... نبودی!... از بس انتظارتو کشیدم بی حسم کردی... الانم نباش!
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیست... جفتمون تو این سرما و بارون داریم کم میاریم... بیا عزیزم... لج نکن...
ا/ت گوش نکرد... روشو برگردوند و رفت...
صبر تهیونگ لبریز شده بود... ا/ت گوشش بدهکار نبود...
دنبالش رفت... زمین از شدت گِلی بودن لیز شده بود...
پاهاش روی زمین چند بار لغزید... نزدیک بود زمین بخوره...
چند متر با ا/ت فاصله داشت...
توی سرازیری افتاده بودن... تهیونگ نگران شد... چون زمین اصلا مناسب اینطور تند رفتن ا/ت نبود...
همینطور که میرفتن یه بار دیگه صداش کرد بلکه جواب بده...
تهیونگ: ا/ت... عزیزم...
ا/ت با عصبانیت روشو برگردوند سمت تهیونگ و همزمان حرکت میکرد...
ا/ت: اگر یک بار دیگه صدام بزنی....
اما حرفش نصفه موند...
پاش لغزید و افتاد...
تهیونگ با دیدن اون صحنه آنچنان بلند نعره کشید که احتمالا صداش به روستا رسیده بود... تهیونگ دوید... ا/ت روی زمین می غلتید و تا زمانیکه تنه ی یه درخت جلوشو گرفت همچنان میرفت...
کمرش محکم توی تنه ی درخت خورد...
و از شدت برخورد ناگهانیش ناله ی بلندی کرد...
تهیونگ پیشش رسید...
رو زمین کنارش زانو زد... ا/ت رو بلند کرد... موهاشو کنار زد... تمام تنش از سر تا پا گِلی شده بود... تهیونگ دستمالی از جیبش بیرون آورد و صورت ا/ت رو باهاش تمیز کرد....
ا/ت از درد اشکش دراومد...
با گریه و زاری گفت: پام... پام خیلی درد میکنه...
تهیونگ دستشو روی زانوی ا/ت گذاشت و آروم ماساژش داد و گفت: چیزی نیست نترس... حتما ضربه خورده... ببین میتونی حرکت کنی؟...
*بچه ها تفاوت لایکای پان تو هر پارت خیلی زیاده لطفا همه پارتا رو لایک کنین موقع خوندن😍🤝
۱۶.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.