گس لایتر/پارت ۱۷۴
اسلایدها: جونگکوک، ایل دونگ
چند ماه بعد....
گذشت زمان تاثیری بر رابطه ی جونگکوک و بایول نذاشت...
جونگکوک قدرتمندتر و بی پرواتر از قبل شده بود...
به هر شکلی که میل داشت با دیگران برخورد میکرد...
رفتارش با دیگران سرد و گستاخانه بود...
و با بایول مثل یه اسیر برخورد میکرد...
بایول بارها به رفتن و ترک جونگکوک فکر کرد... اما تصور اینکه چی به سر خانواده و شرکتشون میاد... چی به سر پسر بچش میاد... مانعش میشد!!...
.....
جی وو کار توی مطبش رو شروع کرده بود و خوب پیش میرفت...
چندان نمیتونست بایول رو ببینه...
چون هم درگیر مطبش شده بود... هم بایول معمولا بهانه میاورد...
.....
در این بین تنها، رابطه ی ایل دونگ و یون ها بود که خوب پیش میرفت...
بین اونا احساس علاقه ای به وجود اومده بود که باهاش حس خوبی داشتن...
........
بورام هنوزم دست بردار نبود!...
اما کم کم به این پی برده بود که جونگکوک از اولشم بهش حسی نداشت...
و از این بابت از جونگکوک شاکی بود!
.......
ایل دونگ و جونگکوک از وقتی رابطشون خراب شده بود به ندرت همو میدیدن...
جونگکوک و تمام کارمندانش به خاطر موفقیت جدیدشون یه جلسه گذاشته بودن تا در مورد کارشون صحبت کنن... جلسه که تموم شد ایل دونگ پاشد که اتاق جلسات رو ترک کنه...
جونگکوک مشغول خاموش کردن لپ تاپش بود... همونطور که به صفحش نگاه میکرد گفت: تا کی میخوای اینطوری سرد باهام رفتار کنی؟...
ایل دونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: با آدم خیانتکار کاری ندارم!
جونگکوک: گفتم که... من دیگه رابطه ای ندارم!
ایل دونگ: ولی تو انجامش دادی!... اگر تا الان تو رو به بایول لو ندادم... صرفا به خاطر این بوده که روحیش داغون نشه... و اینکه نمیخوام پسرتون بینتون قراره بگیره!...
جونگکوک صندلیشو چرخوند و از روش بلند شد...
به سمت ایل دونگ رفت...
جونگکوک: ولی دیگه دیر شده!
ایل دونگ: منظورت چیه؟
جونگکوک: باید همون موقع که فهمیدی میگفتی!... اما تو از تهدید من ترسیدی!.. ترسیدی با گفتنش یون ها رو از دست بدی... حالا تو ماه هاست که از این راز باخبر بودی و دم نزدی!... توام شریک جرم منی!...
ایل دونگ با تعجب توی صورت جونگکوک نگاه میکرد!...
پوزخند هیستریکی زد و گفت: تو از کی انقد ترسناک شدی که من نفهمیدم؟... من دیگه نمیشناسمت!!... یا شایدم از اولش همینطوری بودی... فقط دست تقدیر بود که الان روی واقعیتو بهم نشون داد!... برات متاسفم جونگکوک!... خیلی غریبه شدی برام!...
کیفشو از روی میز برداشت و با عصبانیت رفت...
****************************
جی وو تقریبا یک هفته ای میشد که بایول رو ندیده بود...
باهاش تماس گرفت...
جی وو: الو؟ بایول؟
بایول: بله جی وو؟
جی وو: میشه ببینمت؟
بایول: راستش...
جی وو: لطفا!... باهات کار دارم!
بایول: باشه... بیام مطبت؟
جی وو: آره...
*****
بایولِ معصوم...
بایولِ عزیز....
بایولِ عاشق....
دیگه هیچ چیزش مثل قبل نبود...
تبدیل به یه آدم افسرده و بیمار شده بود که هیچ اعتماد بنفس و حس شادابی ای در وجودش باقی نمونده بود...
تمام کاراش بر این پایه گذاشته شده بود که جونگکوک ناراحت یا عصبانی نشه...
فقط میخواست اونو راضی نگه داره... هیچکس از وضعیت بحرانی روحیه ی اون باخبر نبود... چون همچنان سعی میکرد با تظاهر به خوب بودن وضعیت اسفناکشو ادامه بده...
جونگ هون حالا کمی بزرگتر شده بود...
بعد از گذشت چند ماه حالا به حدی رسیده بود که با صداهای نامفهوم سعی میکرد صحبت کنه... با دیدن جونگکوک یا بایول دستاشو تکون میداد و چیزای نامفهومی میگفت...
بایول بغلش کرد و دستی روی سرش کشید...
با خودش بردش...
*************************
جی وو سرش خلوت بود... تایم این ساعتش رو به بایول اختصاص داد...
نه به عنوان یه دیدار دوستانه!
بلکه میخواست باهاش صحبت کنه... چون نگران روحیش بود... تا امروز چیزی نگفت چون احساس میکرد ممکنه دخالت باشه... ولی اون هرروز بدتر بنظر میرسید... اینو فقط جی وو میفهمید که از یکی از بهترین دانشگاههای جهان، یعنی آکسفورد مدرکشو گرفته بود...
از زبان بدن، از شناخت قبلی و از روند بدتر شدن روحیه ی بایول میتونست تشخیص بده که اون توی موقعیت بحرانیه!....
چند ماه بعد....
گذشت زمان تاثیری بر رابطه ی جونگکوک و بایول نذاشت...
جونگکوک قدرتمندتر و بی پرواتر از قبل شده بود...
به هر شکلی که میل داشت با دیگران برخورد میکرد...
رفتارش با دیگران سرد و گستاخانه بود...
و با بایول مثل یه اسیر برخورد میکرد...
بایول بارها به رفتن و ترک جونگکوک فکر کرد... اما تصور اینکه چی به سر خانواده و شرکتشون میاد... چی به سر پسر بچش میاد... مانعش میشد!!...
.....
جی وو کار توی مطبش رو شروع کرده بود و خوب پیش میرفت...
چندان نمیتونست بایول رو ببینه...
چون هم درگیر مطبش شده بود... هم بایول معمولا بهانه میاورد...
.....
در این بین تنها، رابطه ی ایل دونگ و یون ها بود که خوب پیش میرفت...
بین اونا احساس علاقه ای به وجود اومده بود که باهاش حس خوبی داشتن...
........
بورام هنوزم دست بردار نبود!...
اما کم کم به این پی برده بود که جونگکوک از اولشم بهش حسی نداشت...
و از این بابت از جونگکوک شاکی بود!
.......
ایل دونگ و جونگکوک از وقتی رابطشون خراب شده بود به ندرت همو میدیدن...
جونگکوک و تمام کارمندانش به خاطر موفقیت جدیدشون یه جلسه گذاشته بودن تا در مورد کارشون صحبت کنن... جلسه که تموم شد ایل دونگ پاشد که اتاق جلسات رو ترک کنه...
جونگکوک مشغول خاموش کردن لپ تاپش بود... همونطور که به صفحش نگاه میکرد گفت: تا کی میخوای اینطوری سرد باهام رفتار کنی؟...
ایل دونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: با آدم خیانتکار کاری ندارم!
جونگکوک: گفتم که... من دیگه رابطه ای ندارم!
ایل دونگ: ولی تو انجامش دادی!... اگر تا الان تو رو به بایول لو ندادم... صرفا به خاطر این بوده که روحیش داغون نشه... و اینکه نمیخوام پسرتون بینتون قراره بگیره!...
جونگکوک صندلیشو چرخوند و از روش بلند شد...
به سمت ایل دونگ رفت...
جونگکوک: ولی دیگه دیر شده!
ایل دونگ: منظورت چیه؟
جونگکوک: باید همون موقع که فهمیدی میگفتی!... اما تو از تهدید من ترسیدی!.. ترسیدی با گفتنش یون ها رو از دست بدی... حالا تو ماه هاست که از این راز باخبر بودی و دم نزدی!... توام شریک جرم منی!...
ایل دونگ با تعجب توی صورت جونگکوک نگاه میکرد!...
پوزخند هیستریکی زد و گفت: تو از کی انقد ترسناک شدی که من نفهمیدم؟... من دیگه نمیشناسمت!!... یا شایدم از اولش همینطوری بودی... فقط دست تقدیر بود که الان روی واقعیتو بهم نشون داد!... برات متاسفم جونگکوک!... خیلی غریبه شدی برام!...
کیفشو از روی میز برداشت و با عصبانیت رفت...
****************************
جی وو تقریبا یک هفته ای میشد که بایول رو ندیده بود...
باهاش تماس گرفت...
جی وو: الو؟ بایول؟
بایول: بله جی وو؟
جی وو: میشه ببینمت؟
بایول: راستش...
جی وو: لطفا!... باهات کار دارم!
بایول: باشه... بیام مطبت؟
جی وو: آره...
*****
بایولِ معصوم...
بایولِ عزیز....
بایولِ عاشق....
دیگه هیچ چیزش مثل قبل نبود...
تبدیل به یه آدم افسرده و بیمار شده بود که هیچ اعتماد بنفس و حس شادابی ای در وجودش باقی نمونده بود...
تمام کاراش بر این پایه گذاشته شده بود که جونگکوک ناراحت یا عصبانی نشه...
فقط میخواست اونو راضی نگه داره... هیچکس از وضعیت بحرانی روحیه ی اون باخبر نبود... چون همچنان سعی میکرد با تظاهر به خوب بودن وضعیت اسفناکشو ادامه بده...
جونگ هون حالا کمی بزرگتر شده بود...
بعد از گذشت چند ماه حالا به حدی رسیده بود که با صداهای نامفهوم سعی میکرد صحبت کنه... با دیدن جونگکوک یا بایول دستاشو تکون میداد و چیزای نامفهومی میگفت...
بایول بغلش کرد و دستی روی سرش کشید...
با خودش بردش...
*************************
جی وو سرش خلوت بود... تایم این ساعتش رو به بایول اختصاص داد...
نه به عنوان یه دیدار دوستانه!
بلکه میخواست باهاش صحبت کنه... چون نگران روحیش بود... تا امروز چیزی نگفت چون احساس میکرد ممکنه دخالت باشه... ولی اون هرروز بدتر بنظر میرسید... اینو فقط جی وو میفهمید که از یکی از بهترین دانشگاههای جهان، یعنی آکسفورد مدرکشو گرفته بود...
از زبان بدن، از شناخت قبلی و از روند بدتر شدن روحیه ی بایول میتونست تشخیص بده که اون توی موقعیت بحرانیه!....
۲۲.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.