فیک shadow of death🐢 🕸فصل دوم پارت ³¹
تهیونگ « داشتم عمارت رو متر میکردم که جیهوپ اومد و داخل و با دیدن میهی که بغل جیهوپ بود و رنگش پریده ترسیده رفتم سمتشون .... چی چ... چی شده؟؟؟ این چرا اینجوریه؟
جیهوپ « نمیدونم... آرورا لطفا وسایلم رو بیار
تهیونگ « با اومدن جیمین و لونا رفتم سمتشون که لونا از ترس پشت جیمین قایم شد ... بیا بیرون کاریت ندارم
لونا « ببین باور کن من کاری با میهی نداشتم... الان معلومه عین ببر گرسنه ای.... چنگی به لباس جیمین زدم و گفتم « تروخدا منو نجات بده
جیمین « تو که میترسی چرا فرار میکنی... دستش رو گرفتم و اوردمش جلو
لونا « پارک جیمین تلافی میکنم...
جیمین « اره حتما میتونی
تهیونگ « دست لونا رو گرفتم و بردم نشوندمش و خودمم جلوش نشستم .... خب بگو ببینم چه غلطی کردین این بچه له و لورده شده
لونا « به من چه شاید حامله اس
میهی « ( با صدایی که از ته چاه درمیاد ) میمون من و ته حتی بوسه عاشقانه هم نداشتیم
تهیونگ « راست میگه...
جیهوپ « غذا چی خوردید؟
لونا « هان؟ من که از صبح چیزی نخوردم... میهی هم کیک خورد
جیمین « جانم؟ یعنی صبحانه و ناهارت رو نخوردییی؟
لونا « *لال میشود
جیهوپ « کیکی که خورده فاسد بوده.... چند ساعت دیگه حالش بهتر میشه.... فقط باید استراحت کنه
تهیونگ « هوف ممنون.... میهی رو براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقش.... خوشبختانه کاری نداشتم برای همین بالای سرش موندم یه وقت حالش بده نشه.... میهی درسته هیچ وقت چیزی بهت نگفتم اما از همون اول که توی عمارت دیدمت دلمو بردی.... اما خب این غرور لعنتی اجازه نمیداد چیزی بگم.... زود خوب شو میخوام از پرنسس قصر قلبم خواستگاری کنم
لونا « آرورا و مونیکا رفته بودن کار های باند رو انجام بدن و جیمین و جیهوپم توی اتاق کار جیمین بودن.... یونینگ خواب بود و حسابی حوصله ام سر رفته بود.... تصمیم گرفتم برم توی محوطه عمارت قدم بزنم.... همون جایی که مسیر زندگیم رو تغییر داد و باعث شد از خدمتکار به بانوی عمارت برسم.... باد سردی میوزید و صورتم رو نوازش میکرد..با بسته شدن چشمام توسط یه بوی آشنا لبخندی زدم و برگشتم... سوهون بود
سوهون « زن داداش ما به چی فکر میکرد که متوجه آدم به این گندگی نشد
لونا « سرنوشتم...
سوهون « هوا سرده بیا بریم تو
لونا « تو برو من الان میام
سوهون « اوکی زود بیا
لونا « کمی توی محوطه قدم زدم و بعدش رفتم داخل.... وقتی رفتم داخل کار جیمین و جیهوپ تموم شده بود.... جیمین با دیدن من اومد سمتم و دستم رو گرفت و بعدش یه چیزی مثل ساعت هوشمند رو روی مچ دستم گذاشت و قفلش کرد.... گیج و منگ بهش خیره شده بودم که به حرف اومد
جیمین « دستات یخ کرده.. ..
لونا « این چیه جیمین؟
جیمین « رد یاب....
جیهوپ « نمیدونم... آرورا لطفا وسایلم رو بیار
تهیونگ « با اومدن جیمین و لونا رفتم سمتشون که لونا از ترس پشت جیمین قایم شد ... بیا بیرون کاریت ندارم
لونا « ببین باور کن من کاری با میهی نداشتم... الان معلومه عین ببر گرسنه ای.... چنگی به لباس جیمین زدم و گفتم « تروخدا منو نجات بده
جیمین « تو که میترسی چرا فرار میکنی... دستش رو گرفتم و اوردمش جلو
لونا « پارک جیمین تلافی میکنم...
جیمین « اره حتما میتونی
تهیونگ « دست لونا رو گرفتم و بردم نشوندمش و خودمم جلوش نشستم .... خب بگو ببینم چه غلطی کردین این بچه له و لورده شده
لونا « به من چه شاید حامله اس
میهی « ( با صدایی که از ته چاه درمیاد ) میمون من و ته حتی بوسه عاشقانه هم نداشتیم
تهیونگ « راست میگه...
جیهوپ « غذا چی خوردید؟
لونا « هان؟ من که از صبح چیزی نخوردم... میهی هم کیک خورد
جیمین « جانم؟ یعنی صبحانه و ناهارت رو نخوردییی؟
لونا « *لال میشود
جیهوپ « کیکی که خورده فاسد بوده.... چند ساعت دیگه حالش بهتر میشه.... فقط باید استراحت کنه
تهیونگ « هوف ممنون.... میهی رو براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقش.... خوشبختانه کاری نداشتم برای همین بالای سرش موندم یه وقت حالش بده نشه.... میهی درسته هیچ وقت چیزی بهت نگفتم اما از همون اول که توی عمارت دیدمت دلمو بردی.... اما خب این غرور لعنتی اجازه نمیداد چیزی بگم.... زود خوب شو میخوام از پرنسس قصر قلبم خواستگاری کنم
لونا « آرورا و مونیکا رفته بودن کار های باند رو انجام بدن و جیمین و جیهوپم توی اتاق کار جیمین بودن.... یونینگ خواب بود و حسابی حوصله ام سر رفته بود.... تصمیم گرفتم برم توی محوطه عمارت قدم بزنم.... همون جایی که مسیر زندگیم رو تغییر داد و باعث شد از خدمتکار به بانوی عمارت برسم.... باد سردی میوزید و صورتم رو نوازش میکرد..با بسته شدن چشمام توسط یه بوی آشنا لبخندی زدم و برگشتم... سوهون بود
سوهون « زن داداش ما به چی فکر میکرد که متوجه آدم به این گندگی نشد
لونا « سرنوشتم...
سوهون « هوا سرده بیا بریم تو
لونا « تو برو من الان میام
سوهون « اوکی زود بیا
لونا « کمی توی محوطه قدم زدم و بعدش رفتم داخل.... وقتی رفتم داخل کار جیمین و جیهوپ تموم شده بود.... جیمین با دیدن من اومد سمتم و دستم رو گرفت و بعدش یه چیزی مثل ساعت هوشمند رو روی مچ دستم گذاشت و قفلش کرد.... گیج و منگ بهش خیره شده بودم که به حرف اومد
جیمین « دستات یخ کرده.. ..
لونا « این چیه جیمین؟
جیمین « رد یاب....
۹۶.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.