بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۴
از زبان هانا:
منو ات پیش هایون بودیم... ات با اینکه میدونست اوضاع خوب نیست ولی سعی داشت به هایون روحیه بده... ات خیلی مهربون و فداکار و پر انرژیه... حتی توی سخت ترین شرایطم میشه به راحتی بهش تکیه کرد... منم بخاطر اینکه هایون حالش خوب باشه و کمی بهش روحیه بدم شب رو موندم...
از زبان جیمین:
شوگا هیونگ آخر شب رفت بخوابه... خیلی تحت فشار بود... اون همیشه بیشتر از بقیه ما نگران میشد...ما از زیر کار در میرفتیم و اون جور ما رو میکشید... ولی فقط برای ما سه نفر اینطوری بود... با بقیه آدما طوری رفتار میکرد انگار قلب توی گستره ی سینش نیست... گرچه این خصوصیات مربوط به زمانی بود که ات توی زندگیش نبود... هنوز هم تغییر ملموسی توی رفتارش حاصل نشده ولی من میفهمم که داره تلاششو میکنه تا عوض بشه...
منو جونگکوک داشتیم میرفتیم اتاقامون... دیدم ات و هایون با هانا نشستن... گفتم: جونگکوکا بیا بریم بشینیم یکم نوشیدنی بخوریم
جونگکوک: نه هیونگ من میخوام میخوابم
جیمین: من که میدونم الکی میگی فعلا نمیخوابی... بیا بریم
جونگکوک: هیونگ بیخیال دارم میگم نمیام
جیمین: نمیشه توام میای...
به زور جونگکوک رو با خودم کشیدم بردم...
از زبان هانا:
فقط من مشروب میخوردم... البته حواسم بود زیاده روی نکنم... هایون و ات چون باردار بودن الکل نمیخوردن... داشتیم با هم صحبت میکردیم که جیمین و جونگکوک هم اومدن به جمع ما... جیمین نشست کنار من... جونگکوک هم نشست کنار هایون... رو به روم بود... یه نگاه بهم انداخت... ولی نگاهش روی من ثابت نموند... با بقیه صحبت میکرد و سرگرم شد... من از نوشیدنیم دست کشیدم... سعی کردم با وجود اینکه جونگکوک رو به روم نشسته روی خودم مسلط باشم و از جمع جدا نباشم... هرچقد که من خودمو توی نوشیدن حفظ کردم و هایون و ات هم نمیتونستن بخورن، عوضش جیمین و جونگکوک جبرانش کردن... به جیمین گفتم: اینطوری که دارید نوشیدنی میخورین فردا میتونین به کاراتون برسین؟
جیمین: البته که میتونیم... ما میتونیم یه بطری کامل رو سر بکشیم و کارامونم کنارش انجام بدیم... ظرفیت ما از این چیزا بیشتره
هایون: آره... ما که دیگه به چشم خودمون دیدیم
جونگکوک: نونا مگه شک داری
هایون: نه... جدی گفتم...فقط کاش... تهیونگم اینجا بود
ات: درست میشه عزیزم... نگران نباش...
تقریبا یک ساعتی رو با هم وقت گذرونی کردیم... دیگه همه خسته بودن... دونه دونه رفتن بخوابن... ات یه اتاق بهم نشون داد که امشب رو اونجا بخوابم... گفت که جفت اتاق جونگکوکه... ازش تشکر کردم و گفتم: باشه من یکم دیگه نوشیدنی میخورم بعد میرم میخوابم
هایون: زود بخواب لطفا... من خستم واقعا بدنم به استراحت نیاز داره نمیتونم پیشت بشینم
هانا: باشه... زیاد طولش نمیدم...
جیمین هم رفت... ولی جونگکوک آخر همشون پاشد که بره... وقتی داشت میرفت گفت: خب دیگه اتاقتم که نشونت دادن جفت اتاق منه... نیازی به راهنمایی نداری... من میرم بخوابم شب بخیر
هانا: میشه یکم بمونی حرف بزنیم؟
جونگکوک برگشت... چشمای مست از الکلشو بهم دوخت...گفت: من حرفی برای گفتن ندارم...
از سر جام پاشدم و رفتم پیشش... گفتم: برات مهم نیست چه احساسی بهت دارم؟
جونگکوک: من قبلا در این مورد باهات حرف زدم... نمیخوای تمومش کنی؟
هانا: باور کن میخوام... خیلی دارم تلاش میکنم... نمیشه... نمیتونم
جونگکوک: متاسفم
هانا: همین؟
جونگکوک: بله... همین!!
از زبان جونگکوک:
هانا توی بیان احساساتش بی پرواس... سردی رفتار من باعث نمیشد کوتاه بیاد... همچنان چشماش پر از عشق بود... وقتی نگاهم میکردم چشماش برق میزد... اما...افسوس... که زمان خوبی برای عشق نیست!
منو ات پیش هایون بودیم... ات با اینکه میدونست اوضاع خوب نیست ولی سعی داشت به هایون روحیه بده... ات خیلی مهربون و فداکار و پر انرژیه... حتی توی سخت ترین شرایطم میشه به راحتی بهش تکیه کرد... منم بخاطر اینکه هایون حالش خوب باشه و کمی بهش روحیه بدم شب رو موندم...
از زبان جیمین:
شوگا هیونگ آخر شب رفت بخوابه... خیلی تحت فشار بود... اون همیشه بیشتر از بقیه ما نگران میشد...ما از زیر کار در میرفتیم و اون جور ما رو میکشید... ولی فقط برای ما سه نفر اینطوری بود... با بقیه آدما طوری رفتار میکرد انگار قلب توی گستره ی سینش نیست... گرچه این خصوصیات مربوط به زمانی بود که ات توی زندگیش نبود... هنوز هم تغییر ملموسی توی رفتارش حاصل نشده ولی من میفهمم که داره تلاششو میکنه تا عوض بشه...
منو جونگکوک داشتیم میرفتیم اتاقامون... دیدم ات و هایون با هانا نشستن... گفتم: جونگکوکا بیا بریم بشینیم یکم نوشیدنی بخوریم
جونگکوک: نه هیونگ من میخوام میخوابم
جیمین: من که میدونم الکی میگی فعلا نمیخوابی... بیا بریم
جونگکوک: هیونگ بیخیال دارم میگم نمیام
جیمین: نمیشه توام میای...
به زور جونگکوک رو با خودم کشیدم بردم...
از زبان هانا:
فقط من مشروب میخوردم... البته حواسم بود زیاده روی نکنم... هایون و ات چون باردار بودن الکل نمیخوردن... داشتیم با هم صحبت میکردیم که جیمین و جونگکوک هم اومدن به جمع ما... جیمین نشست کنار من... جونگکوک هم نشست کنار هایون... رو به روم بود... یه نگاه بهم انداخت... ولی نگاهش روی من ثابت نموند... با بقیه صحبت میکرد و سرگرم شد... من از نوشیدنیم دست کشیدم... سعی کردم با وجود اینکه جونگکوک رو به روم نشسته روی خودم مسلط باشم و از جمع جدا نباشم... هرچقد که من خودمو توی نوشیدن حفظ کردم و هایون و ات هم نمیتونستن بخورن، عوضش جیمین و جونگکوک جبرانش کردن... به جیمین گفتم: اینطوری که دارید نوشیدنی میخورین فردا میتونین به کاراتون برسین؟
جیمین: البته که میتونیم... ما میتونیم یه بطری کامل رو سر بکشیم و کارامونم کنارش انجام بدیم... ظرفیت ما از این چیزا بیشتره
هایون: آره... ما که دیگه به چشم خودمون دیدیم
جونگکوک: نونا مگه شک داری
هایون: نه... جدی گفتم...فقط کاش... تهیونگم اینجا بود
ات: درست میشه عزیزم... نگران نباش...
تقریبا یک ساعتی رو با هم وقت گذرونی کردیم... دیگه همه خسته بودن... دونه دونه رفتن بخوابن... ات یه اتاق بهم نشون داد که امشب رو اونجا بخوابم... گفت که جفت اتاق جونگکوکه... ازش تشکر کردم و گفتم: باشه من یکم دیگه نوشیدنی میخورم بعد میرم میخوابم
هایون: زود بخواب لطفا... من خستم واقعا بدنم به استراحت نیاز داره نمیتونم پیشت بشینم
هانا: باشه... زیاد طولش نمیدم...
جیمین هم رفت... ولی جونگکوک آخر همشون پاشد که بره... وقتی داشت میرفت گفت: خب دیگه اتاقتم که نشونت دادن جفت اتاق منه... نیازی به راهنمایی نداری... من میرم بخوابم شب بخیر
هانا: میشه یکم بمونی حرف بزنیم؟
جونگکوک برگشت... چشمای مست از الکلشو بهم دوخت...گفت: من حرفی برای گفتن ندارم...
از سر جام پاشدم و رفتم پیشش... گفتم: برات مهم نیست چه احساسی بهت دارم؟
جونگکوک: من قبلا در این مورد باهات حرف زدم... نمیخوای تمومش کنی؟
هانا: باور کن میخوام... خیلی دارم تلاش میکنم... نمیشه... نمیتونم
جونگکوک: متاسفم
هانا: همین؟
جونگکوک: بله... همین!!
از زبان جونگکوک:
هانا توی بیان احساساتش بی پرواس... سردی رفتار من باعث نمیشد کوتاه بیاد... همچنان چشماش پر از عشق بود... وقتی نگاهم میکردم چشماش برق میزد... اما...افسوس... که زمان خوبی برای عشق نیست!
۱۹.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.