دزیره ویکوک
_ عمه ی من خیلی جوون بود که توسط شوهر معتادش کشته
شد... شوهر عمم سرپرستی بچه هاش و از دست داد، اونا توی
سن کم راهی یتیم خونه شدن، جیمین هم مثل خودت توی
بچگی آسیب دیده... ولی خب یه طور دیگه... با مرگ تمین اون
به معنای واقعی کلمه همه چیزش و از دست داد... برادرش
کسی بود که همه چیزش رو داده بود تا جیمین بتونه پرستار
بشه... حاال اون هیچکس و نداره.
جیهوپ که از شنیدن داستان جیمین غمش گرفته بود، لبخند
تلخی زد و گفت:
_ آدمایی مثل من و جیمین جنگجو نیستن تهیونگا، واسه
همینه که نباید تنها باشن... نمیدونم چرا اما من به نور ستاره
ها اعتقاد دارم، اگه من و اون دوباره به راه هم بخوریم اون
ستاره ی من میشه.
_ یه ستاره ی بی نور به چه دردت میخوره؟
بدون اینکه حتی بهش فکر کنه جوابش رو داد:
_ این و بعدا، از کسی بپرس که قراره ستاره اش بشی... خودتم
نور زیادی نداری آقای کیم.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد و ماشین رو روبروی خونه
ی جیهوپ نگه داشت:
_ راستی فردا که جونگکوک اومد پیشت بهش بگو یه سر بهم
بزنه.
خنده ای کرد و در حالی که در ماشین رو باز میکرد، گفت:
_ فکر نکنم نیاز به گفتن من باشه، ماجرا جویی جونگکوک با
تو شروع شده.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه پیاده شد و به سرعت وارد خونه
اش شد. تهیونگ که تقریبا فهمیده بود جیهوپ آدم عجیبیه...
چند دقیقه ای توی فکر فرو رفت وقتی به نتیجه ای نرسید،
سوییچ رو چرخوند و ماشین رو به حرکت در آورد.
*****
"
سه روز بعد
چهار روز از برگشتن جونگکوک به کره گذشته بود، توی سه
روز گذشته جونگکوک فقط یک بار به دیدن دوباره ی تهیونگ
رفته بود. صبح همون روز وسایلش رو به خونه ی جیهوپ
منتقل کرده بود تا اینطوری به خونه ی تهیونگ هم نزدیک تر
باشه.
ساعت ده صبح بود که جونگکوک به خونه ی تهیونگ رفته
بود به نظر میرسید برای ناهار همونجا بمونه، جیهوپ که
ترجیح میداد بیشتر از این توی خونه نمونه لباس هاش رو
عوض کرد و بعد از مصرف قرص زیر زبانیش از خونه اش خارج
شد. موتورش سه روزی بود که خونه ی پدرش مونده بود باید
برش میگردوند.
با پای پیاده به سمت خونه ی پدرش حرکت کرد، نگاهی به
خیابون انداخت و خواست به سمت دیگه ی خیابون بره که
چشمش به ماشین آشنایی خورد، با دیدن جیمین که روی
زمین نشسته بود و به جدول خیابون تکیه داده بود لبخند
شروری زد و به سمتش رفت جیمین به کف زمین خیره شده
بود و توی فکر فرو رفته بود.
_ االن باید نجوای بی پروا رو گوش بدی.
با صدای جیهوپ سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد:
_ پناه بر خدا تو اینجا چیکار میکنی؟
کنارش نشست و به سمتش برگشت به صورتش زل زد و آروم
زمزمه کرد:
_ جیسس، تو چطوری انقدر خوشگلی؟
جیمین که بی حوصله بود، دستش رو زیر چونه اش برد و گفت
شد... شوهر عمم سرپرستی بچه هاش و از دست داد، اونا توی
سن کم راهی یتیم خونه شدن، جیمین هم مثل خودت توی
بچگی آسیب دیده... ولی خب یه طور دیگه... با مرگ تمین اون
به معنای واقعی کلمه همه چیزش و از دست داد... برادرش
کسی بود که همه چیزش رو داده بود تا جیمین بتونه پرستار
بشه... حاال اون هیچکس و نداره.
جیهوپ که از شنیدن داستان جیمین غمش گرفته بود، لبخند
تلخی زد و گفت:
_ آدمایی مثل من و جیمین جنگجو نیستن تهیونگا، واسه
همینه که نباید تنها باشن... نمیدونم چرا اما من به نور ستاره
ها اعتقاد دارم، اگه من و اون دوباره به راه هم بخوریم اون
ستاره ی من میشه.
_ یه ستاره ی بی نور به چه دردت میخوره؟
بدون اینکه حتی بهش فکر کنه جوابش رو داد:
_ این و بعدا، از کسی بپرس که قراره ستاره اش بشی... خودتم
نور زیادی نداری آقای کیم.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد و ماشین رو روبروی خونه
ی جیهوپ نگه داشت:
_ راستی فردا که جونگکوک اومد پیشت بهش بگو یه سر بهم
بزنه.
خنده ای کرد و در حالی که در ماشین رو باز میکرد، گفت:
_ فکر نکنم نیاز به گفتن من باشه، ماجرا جویی جونگکوک با
تو شروع شده.
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه پیاده شد و به سرعت وارد خونه
اش شد. تهیونگ که تقریبا فهمیده بود جیهوپ آدم عجیبیه...
چند دقیقه ای توی فکر فرو رفت وقتی به نتیجه ای نرسید،
سوییچ رو چرخوند و ماشین رو به حرکت در آورد.
*****
"
سه روز بعد
چهار روز از برگشتن جونگکوک به کره گذشته بود، توی سه
روز گذشته جونگکوک فقط یک بار به دیدن دوباره ی تهیونگ
رفته بود. صبح همون روز وسایلش رو به خونه ی جیهوپ
منتقل کرده بود تا اینطوری به خونه ی تهیونگ هم نزدیک تر
باشه.
ساعت ده صبح بود که جونگکوک به خونه ی تهیونگ رفته
بود به نظر میرسید برای ناهار همونجا بمونه، جیهوپ که
ترجیح میداد بیشتر از این توی خونه نمونه لباس هاش رو
عوض کرد و بعد از مصرف قرص زیر زبانیش از خونه اش خارج
شد. موتورش سه روزی بود که خونه ی پدرش مونده بود باید
برش میگردوند.
با پای پیاده به سمت خونه ی پدرش حرکت کرد، نگاهی به
خیابون انداخت و خواست به سمت دیگه ی خیابون بره که
چشمش به ماشین آشنایی خورد، با دیدن جیمین که روی
زمین نشسته بود و به جدول خیابون تکیه داده بود لبخند
شروری زد و به سمتش رفت جیمین به کف زمین خیره شده
بود و توی فکر فرو رفته بود.
_ االن باید نجوای بی پروا رو گوش بدی.
با صدای جیهوپ سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد:
_ پناه بر خدا تو اینجا چیکار میکنی؟
کنارش نشست و به سمتش برگشت به صورتش زل زد و آروم
زمزمه کرد:
_ جیسس، تو چطوری انقدر خوشگلی؟
جیمین که بی حوصله بود، دستش رو زیر چونه اش برد و گفت
۷.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.