part ²⁹
༒•My love•༒
هیونجین: فک کنم میخواد حمله کنه ، خودتون بهتر از من میدونید اون آدم کینه ای یه
جیمین: برو به همه بادیگاردا و نگهبانا بگو که برای فردا آماده باشن.
هیونجین: چشم
فردا.....
راوی: ساعت حدودای ۶ عصر بود که زنگ خونه خورد و خدمتکار رفت تا درو باز کنه.
بعد از باز کردن در سهون وارد خونه شد و بعد از اینکه کتشو به خدمتکار داد به سمت جیمین رفت.
سهون: سلام *دستشو دراز کرد تا با جیمین دست بده*
جیمین: برخلاف انتظاراتم تنها اومدی
سهون: *پوزخند*
راوی: بعد از ۱ دقیقه تهیونگ اومد پیش جیمین و سهون.
سهون: خب آقای پارک اسلحه ها....
جیمین: *🤚🏼دستشو اینجوری نگه داشت جلوی سهون* گفتم که نمیفروشم.
سهون: ولی به نفعته که بفروشی. به صلاح خودتم نباشه به صلاح زن و بچت هست.
جیمین: آخرین بارت باشه که خانواده منو وارد این بازیا میکنی.
جونگکوک ویو: از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه و دیدم که خدمتکار داره قهوه درست میکنه برای یه لحظه برگشت تا ببینه که کی وارد آشپز خونه شده و با دیدن من انگار که ترسید.
جونگکوک: داشتی چیکار میکردی؟
خدمتکار: داشتم قهوه درست میکردم برای ارباب پارک و ارباب کیم وَ آقای چو
جونگکوک: اوکی .... برو
*پایان جونگکوک ویو*
راوی: تهیونگ بخاطر زنگ تلفنش از جمعشون خارج شد رفت اونور.
جیمین و سهون داشتن باهم صحبت میکردن که از اتاق ا/ت صدای جیغ اومد. جیمین با نگرانی از روی مبل بلند شد تا به سمت اتاق بره. که یکی جلوشو گرفت. به چهره اون مرد که دقت کرد دید که یکی از محافظای سهونه.
تا خواست چیزی بگه ضربه محکمی به سرش خورد و بیهوش شد.
جیمین ویو: داشتم با سهون حرف میزدم که یهو از اتاق صدای جیغ ا/ت اومد. پاشدم و تا خواستم برم سمت اتاق یکی جلومو گرفت ولی تا خواستم بهش بگم بره کنار درد بدی تو سرم حس کردم و دیگه نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
هیونجین: فک کنم میخواد حمله کنه ، خودتون بهتر از من میدونید اون آدم کینه ای یه
جیمین: برو به همه بادیگاردا و نگهبانا بگو که برای فردا آماده باشن.
هیونجین: چشم
فردا.....
راوی: ساعت حدودای ۶ عصر بود که زنگ خونه خورد و خدمتکار رفت تا درو باز کنه.
بعد از باز کردن در سهون وارد خونه شد و بعد از اینکه کتشو به خدمتکار داد به سمت جیمین رفت.
سهون: سلام *دستشو دراز کرد تا با جیمین دست بده*
جیمین: برخلاف انتظاراتم تنها اومدی
سهون: *پوزخند*
راوی: بعد از ۱ دقیقه تهیونگ اومد پیش جیمین و سهون.
سهون: خب آقای پارک اسلحه ها....
جیمین: *🤚🏼دستشو اینجوری نگه داشت جلوی سهون* گفتم که نمیفروشم.
سهون: ولی به نفعته که بفروشی. به صلاح خودتم نباشه به صلاح زن و بچت هست.
جیمین: آخرین بارت باشه که خانواده منو وارد این بازیا میکنی.
جونگکوک ویو: از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه و دیدم که خدمتکار داره قهوه درست میکنه برای یه لحظه برگشت تا ببینه که کی وارد آشپز خونه شده و با دیدن من انگار که ترسید.
جونگکوک: داشتی چیکار میکردی؟
خدمتکار: داشتم قهوه درست میکردم برای ارباب پارک و ارباب کیم وَ آقای چو
جونگکوک: اوکی .... برو
*پایان جونگکوک ویو*
راوی: تهیونگ بخاطر زنگ تلفنش از جمعشون خارج شد رفت اونور.
جیمین و سهون داشتن باهم صحبت میکردن که از اتاق ا/ت صدای جیغ اومد. جیمین با نگرانی از روی مبل بلند شد تا به سمت اتاق بره. که یکی جلوشو گرفت. به چهره اون مرد که دقت کرد دید که یکی از محافظای سهونه.
تا خواست چیزی بگه ضربه محکمی به سرش خورد و بیهوش شد.
جیمین ویو: داشتم با سهون حرف میزدم که یهو از اتاق صدای جیغ ا/ت اومد. پاشدم و تا خواستم برم سمت اتاق یکی جلومو گرفت ولی تا خواستم بهش بگم بره کنار درد بدی تو سرم حس کردم و دیگه نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق.
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۱۶.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.