𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕹𝖎𝖓𝖊
زندگی بهم اجازه داد تا بتونم با تمام وجود یکی رو دوست داشته باشم و اونهمه عشق رو بهم بده اگه چه ک خیلی زود ازم گرفتش ولی من تونستم بهترین لحظات زندگیم رو کنار اون بگذرونم و بعد مرگش با خاطرات زندگی میکنم
اجوما رو به من کرد و گفت وقتی قلب و مغزت همزمان یک اسم رو صدا میزنن شک نکنن اون همون فرد زندگیته تو هم اون فرد زندگیت رو پیدا کردی نزار زندگی روزای خوبتو ازت بگیره
صبح روز جمعه هوا هنوز تاریک بود حدودا ساعت سه نصف شب بود ک در به صدا در اومد
ات: کیه؟
جیمین: ات منم در رو باز کن
درو باز کردم با حالت خابالودگی گفتم
ات: جیمین تویی اینجا چیکار میکنی
جیمین با شوق گفت
جیمین: ات تا حالا طلوع خورشید رو دیدی
ات: نه
جیمین: پس میشه ازت یک درخواستی کنم
ات: چه درخواستی
جیمین: میشه همراهم بیایی تا با هم برای اولین بار طلوع خورشید رو ببینیم شنیدم خیلی قشنگه
ات: اوممم نمیدونم
جیمین: لطفا مخالفت نکن
ات: اوممم... باشه الان میام
*
*
ات: واقعا همونطور ک گفتی طلوع خورشید خیلی چشم نوازه بود فکر کنم استفاده از کلمه خیلی قشنگه الان مناسب باشه
جیمین: اره واقعا خیلی قشنگ اما وقتی ک بتونی این زیبایی رو حس کنی قشنگ تر میشه... ولی برای من چیزی ک این طلوع رو قشنگتر میکنه وجود توئه
ات: مطمئن باش برای منم همینطوره ممنون ک وارد زندگیم شدی
روز ها در حال سپری شدن بود و زندگی من بطور کامل متحول شده بود
روال قبل زندگیم کلا تغییر کرده بود گذروندن وقت با جیمین تجربه کردن همه چیزایی جدید با اون حرف زدن باهاش و... بهم ارامش میداد جوری ک میتونم کلمه لذت بخش بودن رو برای این حالم استفاده کنم
فکر کنم منظور اجوما هم از لذت بردن از زندگی یک همچین چیزی بود شاید این لحظه ها همونایی هستن ک اجوما میگفت باید بهترین استفاده رو ازش بکنیم این همون طعم شیرین زندگی بود ک اجوما میگفت...
اما اجوما اینم گفته بود ک زندگی نمیزاره ک طعم تلخی رو فراموش کنیم...
내가 사랑이 뭔지 안다면 당신 덕분입니다...♡
زندگی بهم اجازه داد تا بتونم با تمام وجود یکی رو دوست داشته باشم و اونهمه عشق رو بهم بده اگه چه ک خیلی زود ازم گرفتش ولی من تونستم بهترین لحظات زندگیم رو کنار اون بگذرونم و بعد مرگش با خاطرات زندگی میکنم
اجوما رو به من کرد و گفت وقتی قلب و مغزت همزمان یک اسم رو صدا میزنن شک نکنن اون همون فرد زندگیته تو هم اون فرد زندگیت رو پیدا کردی نزار زندگی روزای خوبتو ازت بگیره
صبح روز جمعه هوا هنوز تاریک بود حدودا ساعت سه نصف شب بود ک در به صدا در اومد
ات: کیه؟
جیمین: ات منم در رو باز کن
درو باز کردم با حالت خابالودگی گفتم
ات: جیمین تویی اینجا چیکار میکنی
جیمین با شوق گفت
جیمین: ات تا حالا طلوع خورشید رو دیدی
ات: نه
جیمین: پس میشه ازت یک درخواستی کنم
ات: چه درخواستی
جیمین: میشه همراهم بیایی تا با هم برای اولین بار طلوع خورشید رو ببینیم شنیدم خیلی قشنگه
ات: اوممم نمیدونم
جیمین: لطفا مخالفت نکن
ات: اوممم... باشه الان میام
*
*
ات: واقعا همونطور ک گفتی طلوع خورشید خیلی چشم نوازه بود فکر کنم استفاده از کلمه خیلی قشنگه الان مناسب باشه
جیمین: اره واقعا خیلی قشنگ اما وقتی ک بتونی این زیبایی رو حس کنی قشنگ تر میشه... ولی برای من چیزی ک این طلوع رو قشنگتر میکنه وجود توئه
ات: مطمئن باش برای منم همینطوره ممنون ک وارد زندگیم شدی
روز ها در حال سپری شدن بود و زندگی من بطور کامل متحول شده بود
روال قبل زندگیم کلا تغییر کرده بود گذروندن وقت با جیمین تجربه کردن همه چیزایی جدید با اون حرف زدن باهاش و... بهم ارامش میداد جوری ک میتونم کلمه لذت بخش بودن رو برای این حالم استفاده کنم
فکر کنم منظور اجوما هم از لذت بردن از زندگی یک همچین چیزی بود شاید این لحظه ها همونایی هستن ک اجوما میگفت باید بهترین استفاده رو ازش بکنیم این همون طعم شیرین زندگی بود ک اجوما میگفت...
اما اجوما اینم گفته بود ک زندگی نمیزاره ک طعم تلخی رو فراموش کنیم...
내가 사랑이 뭔지 안다면 당신 덕분입니다...♡
۱۸.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.