"فیک تو کی باشی؟ " ۷
پارت 7
ا.ت:تو به من کمک میکنی! افتاد؟
نامجون: حالا شدی ا.تی خودمون! دیگه نبینم چهرهی مظلوم به خودت گرفتیا!
ا.ت: میدونستم پرو میشی ولی گفتم یه بارم که شده امتحانش کنم که ریدی به حس بازیگریم!
نامجون لبخندی میزنه و کمی از قهوشو میخوره: خب بگو ببینم...چیشده که میخوای درس بخونی؟
ا.ت: عمو خیلی بهم لطف میکنه...من از هشت سالگی اینجا بزرگ شدم و...هیچ کاری براش نکردم! حداقل میخوام این یه کارو براش بکنم!
نامجون لبخندی میزنه و دستشو میزاره رو شونهی ا.ت:انگاری خیلی بزرگ شدی..!
ا.ت: نامجون این چس بازیا از تو بعیده! چندش بازی در نیار! بیا شروع کنیم!
نامجون: ا...الان؟
ا.ت: آره!
(برش زمانی)
ساعت4am
نامجون: خب برای تبدیل این فرمول هم باید...
ا.ت سرشو روی میز گذاشته بود و چشمای درشتشو که زیر موهای ژولیدش پنهان شده بودن بسته بود و عین پرنسس های قصه ها خوابش برده بود و حالا نوبت نامجون بود که عین پرنس های با وقار اونو توی تختش بزاره!
نامجون ا.ت رو توی تخت خودش گذاشت چون نمیخواست بیدار بشه و خودش میخواست بره و توی ا.ت بخوابه که با زنگ زدن گوشی ا.ت و اسمی که روی صفحه پدیدار شد شکه شد...
گوشی ا.ت روی سایلنت بود و تنها چیزی که توجه نامجون رو به خودش جلب کرد اسمی بود که روی صفحهی گوشی ا.ت پدیدار شد...عشق دیرین من...
نامجون:چی؟ ا.ت و عشق و عاشقی؟ا.ت که دوست پسر نداره...
.
.
.
صبح روز بعد ا.ت از خواب بیدار شد و با صحنهی عجیبی رو به رو شد...
همه چیز مرتب بود! همه جا تمیز بود!
ا.ت: اتاق منو که همیشه گوه برداشته...اینجا جه خبره...
نامجون با یه سینی صبحونه وارد اتاق میشه: بیدار شدی؟ تعجب نکن دیشب از خستگی زیاد تو اتاق من خوابت برد منم تو اتاق تو خوابیدم!
ا.ت:مرسی که از ظلمات نجاتم دادی حتی تصور اینکه یروز اتاقم تمیز و مرتب باشه هم عجیبه
نامجون:آمممم...من...
ا.ت:چته؟ چرا من من میکنی؟
نامجون:من برای اینکه بتونم تو اون آشغال دونیت بخوابم مجبور شدم یکم تمیزش کنم!
ا.ت:یا استخودوسسسس کیم نامجونننننن
ا.ت بدون درنگی به سمت اتاقش دویید و بعد دیدن زیر تختش نفس راحتی کشید...:زیر تختو تمیز نکرده...هوفففف
.
.
.
یک روز دیگه توی دانشگاه مین و سروصداهای گوش کر کن همیشگی!... اوخیش! دیدین چیشد!؟هنوز بهتون نگفتم چرا اسم دانشگاهی که آقای کیم نامجون مدرشه مینه؟ خب معلومه! نامجون فقط مدیر اونجاس! ولی بنیانگزار و سازندش پدر یونگی آقای مینه!...ببینید کی اینجاس...بهتره این معرکه رو از دست ندید دوستان!
×ولی یونگی من عاشقتممممم چرا هیچ وقت منو محل نمیدی؟
یونگی:از دخترایی مثل تو حالم بهم میخوره! خسته نشدی اینقدر به پرو پام پیچیدی؟
×ولی یونگی من...
ا.ت: چه خبره باز معرکه گرفتین؟ نمیبینید دارم چرت میزنم؟
هوسوک:یا جد سادات تو از کی اینجایی؟
ا.ت:از وقتی جناب عالی با باسن مبارکتون جلومو گرفتید و نزاشتید ببینم چی به چیه!
هوسوک : من از کجا میدونستم که تو اینجا نشستی؟
ا.ت: حالا که میدونی نابغه! بکش کنار ببینم چه خبره!
یونگی:به به ببینید کی اینجاس! سلام لوسی!
ا.ت:بهههه ببینید کی اینجاس سلام پخمه!
یونگی:الان این تیکت برای چی بود؟
ا.ت:برای اینکه از پس یه دختر کنه برنمیای! د گمشو اونور دیگه جانگ هوسوک! بزار تکون بخورم!
ا.ت به سمت یونگی رفت و دستاشو دور دست یونگی حلقه کرد
ا.ت: عزیزم...یونگی بهت نگفته بود که دوست دختر داره؟
یونگی با چشمای درشت شده به ا.ت چشم دوخته بود و گویی سرخ شده بود!
×:این مضخرفات چیه؟یونگی این دختره چی میگه؟
ا.ت با نیشگونی که از دستای یونگی گرفت اونو به خودش آورد.
یونگی: اهم اهم...درست میگه! ببخشید معرفیت نکردم عزیزم!
ا.ت:اشکال نداره! عوضش من خودمو معرفی کردم!
ا.ت روی نوک پاهاش ایستاد و صورتشو نزدیک صورت یونگی برد که دختره با گریه از اونجا خارج شد...
ادامه دارد...
شرط ها: 60 تا لایک و کامنت
ا.ت:تو به من کمک میکنی! افتاد؟
نامجون: حالا شدی ا.تی خودمون! دیگه نبینم چهرهی مظلوم به خودت گرفتیا!
ا.ت: میدونستم پرو میشی ولی گفتم یه بارم که شده امتحانش کنم که ریدی به حس بازیگریم!
نامجون لبخندی میزنه و کمی از قهوشو میخوره: خب بگو ببینم...چیشده که میخوای درس بخونی؟
ا.ت: عمو خیلی بهم لطف میکنه...من از هشت سالگی اینجا بزرگ شدم و...هیچ کاری براش نکردم! حداقل میخوام این یه کارو براش بکنم!
نامجون لبخندی میزنه و دستشو میزاره رو شونهی ا.ت:انگاری خیلی بزرگ شدی..!
ا.ت: نامجون این چس بازیا از تو بعیده! چندش بازی در نیار! بیا شروع کنیم!
نامجون: ا...الان؟
ا.ت: آره!
(برش زمانی)
ساعت4am
نامجون: خب برای تبدیل این فرمول هم باید...
ا.ت سرشو روی میز گذاشته بود و چشمای درشتشو که زیر موهای ژولیدش پنهان شده بودن بسته بود و عین پرنسس های قصه ها خوابش برده بود و حالا نوبت نامجون بود که عین پرنس های با وقار اونو توی تختش بزاره!
نامجون ا.ت رو توی تخت خودش گذاشت چون نمیخواست بیدار بشه و خودش میخواست بره و توی ا.ت بخوابه که با زنگ زدن گوشی ا.ت و اسمی که روی صفحه پدیدار شد شکه شد...
گوشی ا.ت روی سایلنت بود و تنها چیزی که توجه نامجون رو به خودش جلب کرد اسمی بود که روی صفحهی گوشی ا.ت پدیدار شد...عشق دیرین من...
نامجون:چی؟ ا.ت و عشق و عاشقی؟ا.ت که دوست پسر نداره...
.
.
.
صبح روز بعد ا.ت از خواب بیدار شد و با صحنهی عجیبی رو به رو شد...
همه چیز مرتب بود! همه جا تمیز بود!
ا.ت: اتاق منو که همیشه گوه برداشته...اینجا جه خبره...
نامجون با یه سینی صبحونه وارد اتاق میشه: بیدار شدی؟ تعجب نکن دیشب از خستگی زیاد تو اتاق من خوابت برد منم تو اتاق تو خوابیدم!
ا.ت:مرسی که از ظلمات نجاتم دادی حتی تصور اینکه یروز اتاقم تمیز و مرتب باشه هم عجیبه
نامجون:آمممم...من...
ا.ت:چته؟ چرا من من میکنی؟
نامجون:من برای اینکه بتونم تو اون آشغال دونیت بخوابم مجبور شدم یکم تمیزش کنم!
ا.ت:یا استخودوسسسس کیم نامجونننننن
ا.ت بدون درنگی به سمت اتاقش دویید و بعد دیدن زیر تختش نفس راحتی کشید...:زیر تختو تمیز نکرده...هوفففف
.
.
.
یک روز دیگه توی دانشگاه مین و سروصداهای گوش کر کن همیشگی!... اوخیش! دیدین چیشد!؟هنوز بهتون نگفتم چرا اسم دانشگاهی که آقای کیم نامجون مدرشه مینه؟ خب معلومه! نامجون فقط مدیر اونجاس! ولی بنیانگزار و سازندش پدر یونگی آقای مینه!...ببینید کی اینجاس...بهتره این معرکه رو از دست ندید دوستان!
×ولی یونگی من عاشقتممممم چرا هیچ وقت منو محل نمیدی؟
یونگی:از دخترایی مثل تو حالم بهم میخوره! خسته نشدی اینقدر به پرو پام پیچیدی؟
×ولی یونگی من...
ا.ت: چه خبره باز معرکه گرفتین؟ نمیبینید دارم چرت میزنم؟
هوسوک:یا جد سادات تو از کی اینجایی؟
ا.ت:از وقتی جناب عالی با باسن مبارکتون جلومو گرفتید و نزاشتید ببینم چی به چیه!
هوسوک : من از کجا میدونستم که تو اینجا نشستی؟
ا.ت: حالا که میدونی نابغه! بکش کنار ببینم چه خبره!
یونگی:به به ببینید کی اینجاس! سلام لوسی!
ا.ت:بهههه ببینید کی اینجاس سلام پخمه!
یونگی:الان این تیکت برای چی بود؟
ا.ت:برای اینکه از پس یه دختر کنه برنمیای! د گمشو اونور دیگه جانگ هوسوک! بزار تکون بخورم!
ا.ت به سمت یونگی رفت و دستاشو دور دست یونگی حلقه کرد
ا.ت: عزیزم...یونگی بهت نگفته بود که دوست دختر داره؟
یونگی با چشمای درشت شده به ا.ت چشم دوخته بود و گویی سرخ شده بود!
×:این مضخرفات چیه؟یونگی این دختره چی میگه؟
ا.ت با نیشگونی که از دستای یونگی گرفت اونو به خودش آورد.
یونگی: اهم اهم...درست میگه! ببخشید معرفیت نکردم عزیزم!
ا.ت:اشکال نداره! عوضش من خودمو معرفی کردم!
ا.ت روی نوک پاهاش ایستاد و صورتشو نزدیک صورت یونگی برد که دختره با گریه از اونجا خارج شد...
ادامه دارد...
شرط ها: 60 تا لایک و کامنت
۵۷.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.