بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۲
از زبان شوگا:
هایون همه چیز رو توضیح داد... هممون بودیم... هممون گوش کردیم... نمیخواستم ات بدونه اما اونم فهمید!...داشتم فکر میکردم... هایون هم داشت صحبتشو ادامه میداد:
هایون: حالا هم مجبورم استعفا بدم...
جیمین: اینطوری که مشخصه باید هر مدرکی ازمون هست رو نابود کنیم تا همه چیزو از دست ندادیم
شوگا: همینطوره...فعلا باید همه چیزو جمع کنیم...
هایون: من همین امروز استعفا میدم... بعدشم میرم پیش تهیونگ
جونگکوک: از کجا معلوم اون همکار لعنتیت کسی رو نفرسته تعقیبت کنن؟؟...شک ندارم الان همه تلفنامون تحت کنترله و به محض تماس شنود میشیم...سروان نام حتما تورو چک میکنه!
جیمین: درسته... اگه بخوان از طریق تو جای تهیونگ رو پیدا کنن چی؟!!
هایون: طوری میرم که کسی ندونه منم...با موتور میرم...
ات: هایون تو اصلا سرحال به نظر نمیای...یکم استراحت کن...بعد برو اداره
هایون: نه!...باید برم...باید انجامش بدم
ات: رنگت پریده... بیا اول فشارتو چک کنم ببینم فشارت پایینه...سردرد نداری؟
هایون: نه....
از زبان ات:
دست هایون رو گرفتم و از پیش شوگا و جیمین و جونگکوک رفتیم...بردمش اتاقی که وسایل پزشکی داریم... تا اگه حالش خوب نبود یه سرم براش وصل کنم... هایون روی تخت نشست...کنارش نشستم...فشارسنج رو به بازوش بستم...همونطور که حدس میزدم کمی فشارش پایین بود...اینو بهش گفتم... گفت: شاید بخاطر اینه که از دیروز درست حسابی چیزی نخوردم...امروز صبحونه و ناهارم نخوردم
ات: نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟!! اینطوری که چیزی درست نمیشه...
زیاد حال صحبت کردن نداشت... به صورتش که نگاه کردم... لباش خشک و ترک ترک شده بود... رنگش مثل گچ سفید شده بود!... چشمای بی حالش با زحمت باز و بسته میشد...پاشدم گفتم: میرم به خدمتکار بگم برات یه چیزی آماده کنه بخوری...
هایون دستمو گرفت و گفت: نه... اصلا میلم به غذا نیست... هیچی نمیخوام...خیلی نگران تهیونگم!
ات: باشه...من شوگا رو راضی میکنم بزاره بری پیشش... اما قبلش...باید چیزی بخوری
هایون: خستم!...خیلی خستم!... دلم میخواد بخوابم
ات: باشه...تا میرم بگم غذا بیارن تو همینجا دراز بکش... که دوباره فشارتو بگیرم ببینم بهتر میشی
هایون: باشه...
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت آشپزخونه... به خدمتکارا گفتم برای هایون سوپ مرغ جینسینگ آماده کنن... خودمم نزدیک آشپزخونه توی پذیرایی نشستم و منتظر شدم براش آمادش کنن... وقتی آماده شد خدمتکار توی سینی گذاشته بودش و اومد بیرون... گفتم: بده به من خودم میبرمش...
از زبان هایون:
صدای باز و بسته شدن در بیدارم کرد...خوابم سبک نبود...اما چون ذهنم آرامش نداشت تازگیا نمیتونستم عمیق بخوابم... ات اومد داخل... یه سینی غذا روی دستش بود... اومد کنارم نشست... گفت: این سوپ رو سفارشی گفتم بپزن که انرژی بگیری و خستگیت برطرف بشه... تا کامل تمومش نکنی از کنارت تکون نمیخورم...
هایون: باشه... مچکرم...
از زبان ات:
سینی رو گذاشتم رو پای هایون... قاشقو برداشت... یکم توی ظرف رو زیر و رو کرد... گفتم: باشه میدونم حالت خوب نیست و میل به غذا نداری...اما باید بخوری تا نیروتو بدست بیاری...
شروع کرد به غذا خوردن... اولش به زور میخورد اما بعدش بهتر شد... یه دفعه قاشقو گذاشت توی ظرف و دستشو گذاشت روی سینش...
ات: چی شد عزیزم؟
هایون: نمیدونم... احساس درد و سوزن سوزن شدن رو تو سینم دارم
ات: فقط الان؟
هایون: نه... چن روزی میشه... فک کنم از اعصابمه...
ات: اما من اینطور فک نمیکنم!
هایون: پس چیه؟
ات: باید بیشتر چک کنم... فعلا غذاتو بخور
هایون همه چیز رو توضیح داد... هممون بودیم... هممون گوش کردیم... نمیخواستم ات بدونه اما اونم فهمید!...داشتم فکر میکردم... هایون هم داشت صحبتشو ادامه میداد:
هایون: حالا هم مجبورم استعفا بدم...
جیمین: اینطوری که مشخصه باید هر مدرکی ازمون هست رو نابود کنیم تا همه چیزو از دست ندادیم
شوگا: همینطوره...فعلا باید همه چیزو جمع کنیم...
هایون: من همین امروز استعفا میدم... بعدشم میرم پیش تهیونگ
جونگکوک: از کجا معلوم اون همکار لعنتیت کسی رو نفرسته تعقیبت کنن؟؟...شک ندارم الان همه تلفنامون تحت کنترله و به محض تماس شنود میشیم...سروان نام حتما تورو چک میکنه!
جیمین: درسته... اگه بخوان از طریق تو جای تهیونگ رو پیدا کنن چی؟!!
هایون: طوری میرم که کسی ندونه منم...با موتور میرم...
ات: هایون تو اصلا سرحال به نظر نمیای...یکم استراحت کن...بعد برو اداره
هایون: نه!...باید برم...باید انجامش بدم
ات: رنگت پریده... بیا اول فشارتو چک کنم ببینم فشارت پایینه...سردرد نداری؟
هایون: نه....
از زبان ات:
دست هایون رو گرفتم و از پیش شوگا و جیمین و جونگکوک رفتیم...بردمش اتاقی که وسایل پزشکی داریم... تا اگه حالش خوب نبود یه سرم براش وصل کنم... هایون روی تخت نشست...کنارش نشستم...فشارسنج رو به بازوش بستم...همونطور که حدس میزدم کمی فشارش پایین بود...اینو بهش گفتم... گفت: شاید بخاطر اینه که از دیروز درست حسابی چیزی نخوردم...امروز صبحونه و ناهارم نخوردم
ات: نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟!! اینطوری که چیزی درست نمیشه...
زیاد حال صحبت کردن نداشت... به صورتش که نگاه کردم... لباش خشک و ترک ترک شده بود... رنگش مثل گچ سفید شده بود!... چشمای بی حالش با زحمت باز و بسته میشد...پاشدم گفتم: میرم به خدمتکار بگم برات یه چیزی آماده کنه بخوری...
هایون دستمو گرفت و گفت: نه... اصلا میلم به غذا نیست... هیچی نمیخوام...خیلی نگران تهیونگم!
ات: باشه...من شوگا رو راضی میکنم بزاره بری پیشش... اما قبلش...باید چیزی بخوری
هایون: خستم!...خیلی خستم!... دلم میخواد بخوابم
ات: باشه...تا میرم بگم غذا بیارن تو همینجا دراز بکش... که دوباره فشارتو بگیرم ببینم بهتر میشی
هایون: باشه...
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت آشپزخونه... به خدمتکارا گفتم برای هایون سوپ مرغ جینسینگ آماده کنن... خودمم نزدیک آشپزخونه توی پذیرایی نشستم و منتظر شدم براش آمادش کنن... وقتی آماده شد خدمتکار توی سینی گذاشته بودش و اومد بیرون... گفتم: بده به من خودم میبرمش...
از زبان هایون:
صدای باز و بسته شدن در بیدارم کرد...خوابم سبک نبود...اما چون ذهنم آرامش نداشت تازگیا نمیتونستم عمیق بخوابم... ات اومد داخل... یه سینی غذا روی دستش بود... اومد کنارم نشست... گفت: این سوپ رو سفارشی گفتم بپزن که انرژی بگیری و خستگیت برطرف بشه... تا کامل تمومش نکنی از کنارت تکون نمیخورم...
هایون: باشه... مچکرم...
از زبان ات:
سینی رو گذاشتم رو پای هایون... قاشقو برداشت... یکم توی ظرف رو زیر و رو کرد... گفتم: باشه میدونم حالت خوب نیست و میل به غذا نداری...اما باید بخوری تا نیروتو بدست بیاری...
شروع کرد به غذا خوردن... اولش به زور میخورد اما بعدش بهتر شد... یه دفعه قاشقو گذاشت توی ظرف و دستشو گذاشت روی سینش...
ات: چی شد عزیزم؟
هایون: نمیدونم... احساس درد و سوزن سوزن شدن رو تو سینم دارم
ات: فقط الان؟
هایون: نه... چن روزی میشه... فک کنم از اعصابمه...
ات: اما من اینطور فک نمیکنم!
هایون: پس چیه؟
ات: باید بیشتر چک کنم... فعلا غذاتو بخور
۱۲.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.