گس لایتر/پارت ۲۷۵
با هر جمله ای که به زبون میاورد هلش میداد...جونگکوک جلوشو نمیگرفت... هیچی نمیگفت...بغض توی گلوش با هر جمله بایول بیشتر گلوشو میفشرد...و قلبش بیشتر تیر میکشید...با ضربات دستش قدمی به عقب میرفت...و فقط نگاهش میکرد... وقتی بالاخره بایول سکوت کرد به آرومی لب زد:
-ولی تو حرفامو شنیدی...همون لحظه ای که فک کردم قرصا رو خوردی و بیهوش شدی گوش میدادی که چی میگم... از ته دلم اونا رو گفتم... من که نمیدونستم تو بیداری...
بایول: قبل از ازدواجمون از اون شبم قشنگتر حرف میزدی... اون موقعم فک میکردم از ته دل میگی!!!
وقتی میدید چطوری ازش عصبانیه و اونو ترسونده تصمیم گرفت اعتراف کنه...
به همه چیز...
-آره...
آره اون موقع فقط میخواستم به دستت بیارم و تصاحبت کنم...اما عاشقت نبودم...اما حالا...
فرق میکنه
بایول با چشمای خیس از اشک پوزخندی زد: چه فرقی؟
-شب و روز بیقرارم...
دلم میخواد بگم که چقدر دوست دارم...
اما اجازه نمیدی...
برای اینکه بتونم ببینمت توی اتاقت...
مکثی کرد و به چشمای بایول خیره شد... مردمک چشماش میلرزید... به یقه ی جونگکوک چنگ زد...
بایول: توی اتاقم چی؟!!!! بگووو!!!!!
-دوربین گذاشتم...
هیستریک خندید...
بایول: دوربین گذاشتی؟ چطوری!!!... چرا نفهمیدم!!!...
موهاشو بالا زد... و دستی به پیشونیش کشید...
بایول با طعنه لب زد:
چه انتظاری دارم!... مگه توی دو سال زندگی چیزی ازت فهمیدم که الان بفهمم!...پس واسه همین تا میخوابم متوجه میشی!
-ام...اما من خیلی دوست دارم... بعد از اینکه از دست دادمت فهمیدم...فهمیدم چقد عاشقت بودم و نمیدونستم...
بایول: آها... پس فک میکنی اینکه توی اتاقم دوربین بزاری و مثل یه شبح منو بپایی... یا اینکه به فکر بیهوش کردنم بیفتی و بیای بالا سرم... همش از روی عش...
با بی تابی جملهشو قطع کرد:
-به جون پسرمون قسم هیچ قصد دیگه ای نداشتم! هیچوقت!
برای چند لحظه نگاه سرد و یخ زدهاشو به چشمای بی تاب جونگکوک دوخت و لب زد:
تو نرمال نیستی
حتی عاشق شدنتم ترسناکه...
هرگز تصور نمیکرد که روزی میتونه اینطور بی رحمانه کلماتو در حضور همکلاسیش...
جئون جونگکوک...
پسر یکی از مشهورترین وکلای حقوقی که مثل تمام دخترای توی دانشگاه سخت محذوبش شده بود و توی همه مسابقات تشویقش میکرد به زبون بیاره
بعد از اون جملات جونگکوک دیگه چیزی نشنید...
فقط تصویر میدید...
حتی وقتی یون ها وارد حیاطشون شد و بایول رو با خودش برد کلمه ای نشنید...توی سرش فقط جملات بایول تکرار میشد...
بعد از رفتنشون روی پله ها نشست...
دقایقی بعد دست مادرش رو روی شونش حس کرد...
نایون: پسرم... چی شده؟بایول...
چرا عصبانی بود؟...
بدون توجه به حرف مادرش... پرسید...
-اوما...
من ترسناکم...؟
غیر نرمالم...؟
نایون: چی داری میگی؟!
بغضشو شکست...لبخند تلخی زد...و با صدای خش دارش نالید:
-کسیکه دوسش دارم ازم میترسه...
کارام نه تنها اشتباهاتمو جبران نکرد...
باعث شد بیشتر ازم دور بشه....
****
روز بعد....
به آزمایشگاهی رفت که بایول قبلا اومده بود...
پیش شخصی که دوست نایون بود!...
از راهروی آزمایشگاه عبور کرد و جلوی اتاقی ایستاد و در زد...
-بفرمایید
جونگکوک: سلام...خانوم شین؟
-بله...شما؟
جونگکوک: جئون جونگکوک...پسر جئون نایون... دوست شما
زن با دستپاچگی خنده کوتاهی کرد:
اه... بله... خوش اومدید...بفرمایید بشینید جونگکوک شی...
بعد از احوالپرسی های ابتدایی که جونگکوک کوچکترین تمایلی بهشون نداشت بلاخره سر صحبت اصلی رو باز کردن
-خب...چی شد ک اینجا ملاقاتم کردید...؟
جونگکوک: تقریبا ۳ ماه پیش...
از همسرم جدا شدم... توی دادگاه...گفت که باردار نیست... اما حالا...بارداره!
احساس میکنم موقع طلاق فریبم داده
-عذرمیخوام اما هنوز ارتباط این موضوع رو با خودم نفهمیدم!
جونگکوک: توی آزمایشگاه شما تست بارداری داد..
-مگه همسر شما کیه؟
جونگکوک: ایم بایول!
خوب به خاطر میاورد...چون از طریق یه واسطه اون نتیجه رو عوض کرده بود... ایم بایول رو هم همه میشناختن...
رنگ از چهرهش پرید... شوک شد...
برای اینکه جونگکوک و به خودش مشکوک نکنه لبخند فرمالیته ای زد و جواب داد...
-پسرم... هر آزمایشی که اینجا انجام میشه دقیقه... دستگاهای ما آخرین آپدیت تکنولوژی هستن!... اشتباهی در کار نیست!
جونگکوک: حق با شماس...معذرت میخوام که وقتتونو گرفتم
-اینطور نیست...از ملاقاتت خوشحال شدم
جونگکوک: مچکرم...
از اتاقش بیرون اومد...
توی راهرو آروم اما محکم قدم برداشت...
و زیر لب زمزمه کرد:
"معلوم میشه کی اشتباه میکنه"
-ولی تو حرفامو شنیدی...همون لحظه ای که فک کردم قرصا رو خوردی و بیهوش شدی گوش میدادی که چی میگم... از ته دلم اونا رو گفتم... من که نمیدونستم تو بیداری...
بایول: قبل از ازدواجمون از اون شبم قشنگتر حرف میزدی... اون موقعم فک میکردم از ته دل میگی!!!
وقتی میدید چطوری ازش عصبانیه و اونو ترسونده تصمیم گرفت اعتراف کنه...
به همه چیز...
-آره...
آره اون موقع فقط میخواستم به دستت بیارم و تصاحبت کنم...اما عاشقت نبودم...اما حالا...
فرق میکنه
بایول با چشمای خیس از اشک پوزخندی زد: چه فرقی؟
-شب و روز بیقرارم...
دلم میخواد بگم که چقدر دوست دارم...
اما اجازه نمیدی...
برای اینکه بتونم ببینمت توی اتاقت...
مکثی کرد و به چشمای بایول خیره شد... مردمک چشماش میلرزید... به یقه ی جونگکوک چنگ زد...
بایول: توی اتاقم چی؟!!!! بگووو!!!!!
-دوربین گذاشتم...
هیستریک خندید...
بایول: دوربین گذاشتی؟ چطوری!!!... چرا نفهمیدم!!!...
موهاشو بالا زد... و دستی به پیشونیش کشید...
بایول با طعنه لب زد:
چه انتظاری دارم!... مگه توی دو سال زندگی چیزی ازت فهمیدم که الان بفهمم!...پس واسه همین تا میخوابم متوجه میشی!
-ام...اما من خیلی دوست دارم... بعد از اینکه از دست دادمت فهمیدم...فهمیدم چقد عاشقت بودم و نمیدونستم...
بایول: آها... پس فک میکنی اینکه توی اتاقم دوربین بزاری و مثل یه شبح منو بپایی... یا اینکه به فکر بیهوش کردنم بیفتی و بیای بالا سرم... همش از روی عش...
با بی تابی جملهشو قطع کرد:
-به جون پسرمون قسم هیچ قصد دیگه ای نداشتم! هیچوقت!
برای چند لحظه نگاه سرد و یخ زدهاشو به چشمای بی تاب جونگکوک دوخت و لب زد:
تو نرمال نیستی
حتی عاشق شدنتم ترسناکه...
هرگز تصور نمیکرد که روزی میتونه اینطور بی رحمانه کلماتو در حضور همکلاسیش...
جئون جونگکوک...
پسر یکی از مشهورترین وکلای حقوقی که مثل تمام دخترای توی دانشگاه سخت محذوبش شده بود و توی همه مسابقات تشویقش میکرد به زبون بیاره
بعد از اون جملات جونگکوک دیگه چیزی نشنید...
فقط تصویر میدید...
حتی وقتی یون ها وارد حیاطشون شد و بایول رو با خودش برد کلمه ای نشنید...توی سرش فقط جملات بایول تکرار میشد...
بعد از رفتنشون روی پله ها نشست...
دقایقی بعد دست مادرش رو روی شونش حس کرد...
نایون: پسرم... چی شده؟بایول...
چرا عصبانی بود؟...
بدون توجه به حرف مادرش... پرسید...
-اوما...
من ترسناکم...؟
غیر نرمالم...؟
نایون: چی داری میگی؟!
بغضشو شکست...لبخند تلخی زد...و با صدای خش دارش نالید:
-کسیکه دوسش دارم ازم میترسه...
کارام نه تنها اشتباهاتمو جبران نکرد...
باعث شد بیشتر ازم دور بشه....
****
روز بعد....
به آزمایشگاهی رفت که بایول قبلا اومده بود...
پیش شخصی که دوست نایون بود!...
از راهروی آزمایشگاه عبور کرد و جلوی اتاقی ایستاد و در زد...
-بفرمایید
جونگکوک: سلام...خانوم شین؟
-بله...شما؟
جونگکوک: جئون جونگکوک...پسر جئون نایون... دوست شما
زن با دستپاچگی خنده کوتاهی کرد:
اه... بله... خوش اومدید...بفرمایید بشینید جونگکوک شی...
بعد از احوالپرسی های ابتدایی که جونگکوک کوچکترین تمایلی بهشون نداشت بلاخره سر صحبت اصلی رو باز کردن
-خب...چی شد ک اینجا ملاقاتم کردید...؟
جونگکوک: تقریبا ۳ ماه پیش...
از همسرم جدا شدم... توی دادگاه...گفت که باردار نیست... اما حالا...بارداره!
احساس میکنم موقع طلاق فریبم داده
-عذرمیخوام اما هنوز ارتباط این موضوع رو با خودم نفهمیدم!
جونگکوک: توی آزمایشگاه شما تست بارداری داد..
-مگه همسر شما کیه؟
جونگکوک: ایم بایول!
خوب به خاطر میاورد...چون از طریق یه واسطه اون نتیجه رو عوض کرده بود... ایم بایول رو هم همه میشناختن...
رنگ از چهرهش پرید... شوک شد...
برای اینکه جونگکوک و به خودش مشکوک نکنه لبخند فرمالیته ای زد و جواب داد...
-پسرم... هر آزمایشی که اینجا انجام میشه دقیقه... دستگاهای ما آخرین آپدیت تکنولوژی هستن!... اشتباهی در کار نیست!
جونگکوک: حق با شماس...معذرت میخوام که وقتتونو گرفتم
-اینطور نیست...از ملاقاتت خوشحال شدم
جونگکوک: مچکرم...
از اتاقش بیرون اومد...
توی راهرو آروم اما محکم قدم برداشت...
و زیر لب زمزمه کرد:
"معلوم میشه کی اشتباه میکنه"
۴۵.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.