یک روز سرد بارانی☕( فیک شوگا) پارت ۲
و انقدر توانش از دست داده بود که افتاد
پسرک دید یک دختر نوجوان خورد بهش آرام ولی افتاد
پسرک: حالت خوبه؟!
دخترک اشک می ریخت فقط
پسرک: پاشو
دست دخترک را گرفت و آرام بلندش کرد
دید سر دخترک هنوز پایین و صدای هقی می شنید
پسرک دخترک را در آغوش خودش گرفت و گذاشت اشک های دخترک بریزد و آرام نوازشش میکرد
اما نمی دانست چرا دخترک را بغل کرد و آرامش دارد می کند
(از دید ات)
نفهمیدم چی شد خوردم به این پسره وبغل کرد و داره آرامم می کنه
ولی تاحالا همچین آغوش گرمی نداشتم انگار دلم می خواد تا آخر عمرم بغلش کنم
کم کم از آغوشش اومدم بیرون
ات: ببخشید ممنونم
پسرک: اشکالی نداره بیا بریم زیر اون سایبون که صندلی زیرش کمتر خیس میشیم
فقط سری تکون دادم و همراهش رفتم
رفتیم زیر اون سایبون و نشستیم سکوتی بین ما شکل گرفته بود و فقط صدای باران میومد
می خواستم حرف بزنم هردو هم زمان می خواستیم سکوت بشکنیم
ات: شما بگو
پسرک: امم باشه اسمت چیه؟!
ات: اسم من ات
پسرک: اسم زیبایی تو اهل کره نیستی درسته ؟!
ات: آره نیستم
پسرک: ات تنها اومدی کره؟
ات: آره
پسرک : برای چی تنها اومدی کره؟
دلم لرزید یاد تمام اتفاق هایی افتادم که اومدم کره و گریه کردم
پسرک: ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
ات: اشکالی نداره تقصیر تو نیست یکی از دلایلش فرار از خانواده ام ، خانواده ام درکم نمی کنن
می خوان کاری و رشته ای بخونم که اونا می خوان
پسرک: ناراحت نباش منم خانواده ام درکم نمی کنن
ات: امم راستی اسمت چیه؟
پسرک: یونگی
یونگی: ات منم خانواده ام درکم نکردن ناراحت نباش
من خودم دارم سخت تلاشم میکنم
ات: ممنونم از کمکت یونگی
یونگی: دوست داری خواهر کوچیکه من باشی؟
ات: آره
یونگی:🙂
یونگی: خب نمی خوای تعریف کنی چرا تو یک روز سرد بارانی راه افتادی
تمام ماجرا براش تعریف کرد
یونگی: خودم میزنم لهش میکنم
ات:نمی خواد
یونگی: مرتیکه بیشعور پاشو بریم وسایلت بردار بعدشم برم حسابش برسم
ات: نمی خواد
نفهمیدم چی شد دستم گرفت داشت تند تند راه می رفت آدرس بهش دادم همینطور راه می رفتیم رسیدیم که..
نویسنده: مارنیor نقاب سیاه
پسرک دید یک دختر نوجوان خورد بهش آرام ولی افتاد
پسرک: حالت خوبه؟!
دخترک اشک می ریخت فقط
پسرک: پاشو
دست دخترک را گرفت و آرام بلندش کرد
دید سر دخترک هنوز پایین و صدای هقی می شنید
پسرک دخترک را در آغوش خودش گرفت و گذاشت اشک های دخترک بریزد و آرام نوازشش میکرد
اما نمی دانست چرا دخترک را بغل کرد و آرامش دارد می کند
(از دید ات)
نفهمیدم چی شد خوردم به این پسره وبغل کرد و داره آرامم می کنه
ولی تاحالا همچین آغوش گرمی نداشتم انگار دلم می خواد تا آخر عمرم بغلش کنم
کم کم از آغوشش اومدم بیرون
ات: ببخشید ممنونم
پسرک: اشکالی نداره بیا بریم زیر اون سایبون که صندلی زیرش کمتر خیس میشیم
فقط سری تکون دادم و همراهش رفتم
رفتیم زیر اون سایبون و نشستیم سکوتی بین ما شکل گرفته بود و فقط صدای باران میومد
می خواستم حرف بزنم هردو هم زمان می خواستیم سکوت بشکنیم
ات: شما بگو
پسرک: امم باشه اسمت چیه؟!
ات: اسم من ات
پسرک: اسم زیبایی تو اهل کره نیستی درسته ؟!
ات: آره نیستم
پسرک: ات تنها اومدی کره؟
ات: آره
پسرک : برای چی تنها اومدی کره؟
دلم لرزید یاد تمام اتفاق هایی افتادم که اومدم کره و گریه کردم
پسرک: ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
ات: اشکالی نداره تقصیر تو نیست یکی از دلایلش فرار از خانواده ام ، خانواده ام درکم نمی کنن
می خوان کاری و رشته ای بخونم که اونا می خوان
پسرک: ناراحت نباش منم خانواده ام درکم نمی کنن
ات: امم راستی اسمت چیه؟
پسرک: یونگی
یونگی: ات منم خانواده ام درکم نکردن ناراحت نباش
من خودم دارم سخت تلاشم میکنم
ات: ممنونم از کمکت یونگی
یونگی: دوست داری خواهر کوچیکه من باشی؟
ات: آره
یونگی:🙂
یونگی: خب نمی خوای تعریف کنی چرا تو یک روز سرد بارانی راه افتادی
تمام ماجرا براش تعریف کرد
یونگی: خودم میزنم لهش میکنم
ات:نمی خواد
یونگی: مرتیکه بیشعور پاشو بریم وسایلت بردار بعدشم برم حسابش برسم
ات: نمی خواد
نفهمیدم چی شد دستم گرفت داشت تند تند راه می رفت آدرس بهش دادم همینطور راه می رفتیم رسیدیم که..
نویسنده: مارنیor نقاب سیاه
۷۶.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.