you for me
فصل دوم پارت ۶
ویو هیونجین
تو شوک بودم. باورم نمیشد که همه اینا اتفاق افتاده باشه..
لینا: هیونجین، تو دیگه نمیتونی با پسر اونا دوست باشی.
هیونجین: چی؟ برای چی؟!
لینا: برای چی نداره همین که گفتم.
هیونجین: مامان فلیکس هیچ شباهتی به خانوادش نداره!
عصبانی بودن و ناراحت. یعنی چی که دیگه حق نداشتن باهاش بمونم؟ اون تمام دنیای منه.
لینا: اون هم نوه اون پیرمرده!
هیونجین: مامان فلیکس مهربون ترین شخصیه که تو عمرم دیدم امکان نداره بخوام ازش جدا بشم اون بهترین فرد تو زندگی منه!
لینا: جی داری میگی؟ یعنی میگی اون پسره برات مهم تره همه ماس؟!
هیونجین: اره معلومه اون تنها کسی بود که از وقتی باهاش دوست شدم کنارم بود و حمایتم میکرد انا شما دوتا چی؟ همیشه سر کارین و هر وقت هم میاین هیچ اهمیتی به من نمیدین!
لینا: حرف دهنتو بفهم! اگه اینجوریه تو باید بین ما و اون یکیو انتخاب کنی!
هیونجین: صددرصد اون رو انتخاب میکنم!
لینا: باشه پس از خونه من برو بیرون.
هیونجین: نمیگفتی هم میرفتم.
به داخل اتاقم رفتن و چند تا از وسایل مهم رو داخل کوله پشتی ام گذاشتم. از اتاق اومدم بیرون و از خونه زدم بیرون.
چطور میتونن انقدر سنگدل باشن؟! اخه مشکلات اونا به نا چه ربطی داره؟!. نمی دونستم کجا باید برم و همینجوری تو خیابونا چرخ میزدم. باید دنبال فلیکس هم میرفتم. فرشته کوچولوم الان تو انباری حتما ترسیده. وایسا فهمیدم کجا باید برم ، باید برم خونه لینو ، خونه اش هم بزرگه هم میتونه کمکم کنه فلیکس رو نجات بدم. به سمت خونه لینو راه افتادم.
بعد ۲۰ دقیقه
هوف بالاخره رسیدم. از پله ها بالا رفتم و زنگ در رو زدم. بعد چند دقیقه لینو در رو باز کرد.
لینو: سلام اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی به من انداخت و پرسید
لینو: چی شده؟
هیونجین: برات توضیح میدم میتونم بیام داخل؟
لینو: اره حتما بیا.
وارد خونه شدم و روی مبل نشستم.
لینو: خب بگو ببینم چی شده که با کوله اومدی؟
داستان رو براش تعریف کردم.
لینو: یعنی انقدر راحت تورو از خونه انداخت بیرون؟ و فلیکس هم الان تو انباری زندانیه؟! بعد او نشستی اینجا و هیچ کاری نمیکنی؟
هیونجین: چیکار میتونستم بکنم دست تنها؟ باید یکی باهام باشه و منتظر باشم تا پدر و مادرش از خونه برن بیرون.
لینو: من کمکت میکنم.
ویو هیونجین
تو شوک بودم. باورم نمیشد که همه اینا اتفاق افتاده باشه..
لینا: هیونجین، تو دیگه نمیتونی با پسر اونا دوست باشی.
هیونجین: چی؟ برای چی؟!
لینا: برای چی نداره همین که گفتم.
هیونجین: مامان فلیکس هیچ شباهتی به خانوادش نداره!
عصبانی بودن و ناراحت. یعنی چی که دیگه حق نداشتن باهاش بمونم؟ اون تمام دنیای منه.
لینا: اون هم نوه اون پیرمرده!
هیونجین: مامان فلیکس مهربون ترین شخصیه که تو عمرم دیدم امکان نداره بخوام ازش جدا بشم اون بهترین فرد تو زندگی منه!
لینا: جی داری میگی؟ یعنی میگی اون پسره برات مهم تره همه ماس؟!
هیونجین: اره معلومه اون تنها کسی بود که از وقتی باهاش دوست شدم کنارم بود و حمایتم میکرد انا شما دوتا چی؟ همیشه سر کارین و هر وقت هم میاین هیچ اهمیتی به من نمیدین!
لینا: حرف دهنتو بفهم! اگه اینجوریه تو باید بین ما و اون یکیو انتخاب کنی!
هیونجین: صددرصد اون رو انتخاب میکنم!
لینا: باشه پس از خونه من برو بیرون.
هیونجین: نمیگفتی هم میرفتم.
به داخل اتاقم رفتن و چند تا از وسایل مهم رو داخل کوله پشتی ام گذاشتم. از اتاق اومدم بیرون و از خونه زدم بیرون.
چطور میتونن انقدر سنگدل باشن؟! اخه مشکلات اونا به نا چه ربطی داره؟!. نمی دونستم کجا باید برم و همینجوری تو خیابونا چرخ میزدم. باید دنبال فلیکس هم میرفتم. فرشته کوچولوم الان تو انباری حتما ترسیده. وایسا فهمیدم کجا باید برم ، باید برم خونه لینو ، خونه اش هم بزرگه هم میتونه کمکم کنه فلیکس رو نجات بدم. به سمت خونه لینو راه افتادم.
بعد ۲۰ دقیقه
هوف بالاخره رسیدم. از پله ها بالا رفتم و زنگ در رو زدم. بعد چند دقیقه لینو در رو باز کرد.
لینو: سلام اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی به من انداخت و پرسید
لینو: چی شده؟
هیونجین: برات توضیح میدم میتونم بیام داخل؟
لینو: اره حتما بیا.
وارد خونه شدم و روی مبل نشستم.
لینو: خب بگو ببینم چی شده که با کوله اومدی؟
داستان رو براش تعریف کردم.
لینو: یعنی انقدر راحت تورو از خونه انداخت بیرون؟ و فلیکس هم الان تو انباری زندانیه؟! بعد او نشستی اینجا و هیچ کاری نمیکنی؟
هیونجین: چیکار میتونستم بکنم دست تنها؟ باید یکی باهام باشه و منتظر باشم تا پدر و مادرش از خونه برن بیرون.
لینو: من کمکت میکنم.
۱۱.۰k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.