P.6
P.6
هنگام غروب
که یهو چشمم به پسری افتاد که واقعا حالش بد بود ، از دور چهره اشنایی داشت ، به آنا گفتم کمی دیگه برمیگردم و با سرعت رفتم سمت پسر. اون کای بود ، چشام چهار تا شده بود. سریع سمتش رفتم و یه دستمو گزاشتم زیر بغلش و با دست دیگم دستشو گرفتم و کمکش کردم بتونه بشینه یه گوشه ، بطری آبی از روی میز برداشتم و گزاشتم رو لبش ، بطریو بالا بردم تا بتونه کمی اب بخوره..
کای- تو... تو به من خیانت کردی
الکس- چی؟! چی میگی؟! اصن برای چی انقد مست کردی هاا؟؟
کای- تو با اون دختره به من خیانت کردی
نویسنده-
کای با دستای لرزون و بی جون اشاره ای به آنا کرد که الکس تازه متوجه ماجرا شد...
الکس- چی میگی ، اون خواهر ناتنیه بزرگ ترمه
کای- نه تو اونو بوسیدی ، داری دروغ میگی تو به من خیانت کردی..!
نویسنده-
الکس با هر کلمه ای که از دهن کای بیرون میومد بیشتر تعجب میکرد کمی فکر کرد و یادش افتاد آنا بعد از رفتن همه مشتریا بوسه کوچیکی روی گونش گزاشته بود اما اون چرا چیز دیگه ای فکر کرده بود؟!
الکس نفس عمیقی کشید و تمام افکارشو از سرش بیرون کرد و کمک کرد کای بلند بشه و باهاش به سمت آنا رفت
الکس- آنا ، این دوستم کایه! حالش خوب نیست باید ببریمش خونه
آنا- کای؟! چرا راجبش بهم چیزی نگفته بودی؟!
الکس- آنا الان وقتش نیست
آنا- باشه ، من میرم ماشینو بیارم
الکس- خیلی خب..
الکس-
کای همینطور تا به خونه برسیم پشت سر هم هذیون میگفت و کلمات ، تو بهم خیانت کردی ، اون تو رو بوسید ، من عاشقت بودم ، چرا رفتی ، تو قول داده بودی و... تکرار میکرد
گیج شده بودم و از طرفیم توی این وضع دیدن کای برام ازار دهنده بود که یهو دیگه صدایی از کای نشنیدم..
نویسنده-
صبح شده بود و کای با سردرد بدی بیدار شد ، کمی که چشاش به نور خورشید عادت کرد متوجه شد که توی مکان ناآشنایی قرار داره..! کمی که بیشتر به دور و بَرش نگاه کرد الکسو دید که کنار تخت خوابش بره ، سریع به سمتش هجوم برد و با تکون دادن بازوش اونو بیدار کرد.
الکس با صورتی پف کرده و چشایی خوابالود سرشو بالا اورد و به کای نگاه کرد ، بعد از دیدن کای و به یاد اوردن دیشب سریع مثل کسی که روی سرش سطل آب یخ ریخته باشن از جاش پرید و دستشو روی پیشونی کای گزاشت و بعد از چند ثانیه نفس راحتی کشید.
الکس- بلخره تبت خوابید هورااا
کای- تب؟! چیشده؟! چه خبره؟!
الکس- چیزی نیست بیا بریم پایین
نویسنده-
کای با گیجی از پله ها اومد پایین که یهو با انبوهی از انقاشی های مختلف رو به رو شد و با هیرت به اطرافش نگاه میکرد که صدای شخص ناآشنایی اونو از افکارش کشید بیرون..
•
•
•
شرایط نداریم یه مشکلاتی پیش اومده بود که نتونستیم براتون پارت بزاریم.
اد: آرمین
نویسنده: آتنا
هنگام غروب
که یهو چشمم به پسری افتاد که واقعا حالش بد بود ، از دور چهره اشنایی داشت ، به آنا گفتم کمی دیگه برمیگردم و با سرعت رفتم سمت پسر. اون کای بود ، چشام چهار تا شده بود. سریع سمتش رفتم و یه دستمو گزاشتم زیر بغلش و با دست دیگم دستشو گرفتم و کمکش کردم بتونه بشینه یه گوشه ، بطری آبی از روی میز برداشتم و گزاشتم رو لبش ، بطریو بالا بردم تا بتونه کمی اب بخوره..
کای- تو... تو به من خیانت کردی
الکس- چی؟! چی میگی؟! اصن برای چی انقد مست کردی هاا؟؟
کای- تو با اون دختره به من خیانت کردی
نویسنده-
کای با دستای لرزون و بی جون اشاره ای به آنا کرد که الکس تازه متوجه ماجرا شد...
الکس- چی میگی ، اون خواهر ناتنیه بزرگ ترمه
کای- نه تو اونو بوسیدی ، داری دروغ میگی تو به من خیانت کردی..!
نویسنده-
الکس با هر کلمه ای که از دهن کای بیرون میومد بیشتر تعجب میکرد کمی فکر کرد و یادش افتاد آنا بعد از رفتن همه مشتریا بوسه کوچیکی روی گونش گزاشته بود اما اون چرا چیز دیگه ای فکر کرده بود؟!
الکس نفس عمیقی کشید و تمام افکارشو از سرش بیرون کرد و کمک کرد کای بلند بشه و باهاش به سمت آنا رفت
الکس- آنا ، این دوستم کایه! حالش خوب نیست باید ببریمش خونه
آنا- کای؟! چرا راجبش بهم چیزی نگفته بودی؟!
الکس- آنا الان وقتش نیست
آنا- باشه ، من میرم ماشینو بیارم
الکس- خیلی خب..
الکس-
کای همینطور تا به خونه برسیم پشت سر هم هذیون میگفت و کلمات ، تو بهم خیانت کردی ، اون تو رو بوسید ، من عاشقت بودم ، چرا رفتی ، تو قول داده بودی و... تکرار میکرد
گیج شده بودم و از طرفیم توی این وضع دیدن کای برام ازار دهنده بود که یهو دیگه صدایی از کای نشنیدم..
نویسنده-
صبح شده بود و کای با سردرد بدی بیدار شد ، کمی که چشاش به نور خورشید عادت کرد متوجه شد که توی مکان ناآشنایی قرار داره..! کمی که بیشتر به دور و بَرش نگاه کرد الکسو دید که کنار تخت خوابش بره ، سریع به سمتش هجوم برد و با تکون دادن بازوش اونو بیدار کرد.
الکس با صورتی پف کرده و چشایی خوابالود سرشو بالا اورد و به کای نگاه کرد ، بعد از دیدن کای و به یاد اوردن دیشب سریع مثل کسی که روی سرش سطل آب یخ ریخته باشن از جاش پرید و دستشو روی پیشونی کای گزاشت و بعد از چند ثانیه نفس راحتی کشید.
الکس- بلخره تبت خوابید هورااا
کای- تب؟! چیشده؟! چه خبره؟!
الکس- چیزی نیست بیا بریم پایین
نویسنده-
کای با گیجی از پله ها اومد پایین که یهو با انبوهی از انقاشی های مختلف رو به رو شد و با هیرت به اطرافش نگاه میکرد که صدای شخص ناآشنایی اونو از افکارش کشید بیرون..
•
•
•
شرایط نداریم یه مشکلاتی پیش اومده بود که نتونستیم براتون پارت بزاریم.
اد: آرمین
نویسنده: آتنا
۹۳۹
۱۱ تیر ۱۴۰۳