فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت²⁵
تهیونگ « سعی کرد بلند شه بره توی اتاقش اما حالش بدتر از این حرفها بود....بغلش کردم و بردمش توی اتاقش....تو برای چی دیشب فضولی کردی که از ترس این بلا سرت بیاد؟
میا « اگه فضولی نمیکردم الان نمیدونستی قراره بری دیدار کائنات شازده.....
تهیونگ « الان که میدونم فرقی کرده؟
میا « اصلا به من چه.....دیشب از ترس قالب تهی کردم....و جنابعالی توی خواب ناز بودی....
تهیونگ « احیانا قبلش نیومدی توی اتاق من؟
میا « چی؟؟ نکنه دیشب بیدار بوده🤦🏻♀️وای وای من چه خریم.....خودم رو جمع و جور کردم و گفتم « نه من به تو چیکار دارم..
تهیونگ « خیلی خب ....اما بانو اون عمارت پر از دوربینه....محض اطلاع.....بعدا راجب این موضوع صحبت میکنیم....دکتر اومد و میا رو معاینه کرد و بهش یه آرام بخش زد....اما گفت لازمه بره بیمارستان و آزمایش بده.....و حتی اگه خودشم نخواد رفتیم سئول میبرمش......از اونجایی که اگه ولش میکردم استراحت نمیکرد یه صندلی اوردم نشستم کنار تخت و اونم خواب بود.....الان حقه کاری که دیشب باهام کردی رو انجام بدم.....هم آرامش میداد بهم....هم حس عجیبی بود...
میا « وقتی بهم آرامبخش زدن خیلی زود خوابم برد.....چشمام رو که باز کردم وقت ناهار بود و نگاهی به اطراف انداختم و دیدم تهیونگ کنار تختم نشسته و چشم هاش رو بسته..... -_-||| اعتباری به خواب و بیداریش نیست....بهش دست بزنم نصفم میکنه.....خیلی گشنه ام بود....پس تصمیم گرفتم پاشم برم غذا بخورم......اومدم با دو برم بیرون که پام به قالیچه توی اتاق گیر کرد و با مخ خوردم زمین که تهیونگ از جا پرید.....
میا « آی آی....
تهیونگ « ترسیدم فکر کردم چیزی شکست اما با دیدن میا که پهن زمین شده بود خنده ام گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم...
کوک « داشتیم با آیو ناهار میخوردیم که صدای خوردن چیزی به زمین رو حس کردیم.....یاخدا نکنه بلایی سر میا و تهیونگ اومده....سریع رفتیم تو اتاق و میایی که صاف زمین شده بود مواجح شدیم......وای خدااا.....میا
آیو « تهیونگ و کوک عین بز شروع کردن به خندیدن....خیلی پوکز رفتم میا رو بلند کردم...... خوبی؟
میا « اره.... بریم...... 눈_눈 زهر مار... به آناناس بخندین.... پاشین بریم ناهار بخوریم.....
آیو « ناهارمون رو خوردیم و کوله پشتی مخصوص اردو رو آماده کردیم و رفتیم بیرون......باد خنکی میومد و هوا خیلی خوب بود.....به صف شدیم و توی یه خط دنبال راهنما رفتیم....اما خب نگاه های پر از خشم اون دو تا میمون رو روی خودم و میا حس میکردم.....هرچند میا اصلا بهشون محل نمیزاشت...
میا « نزدیک یه آبشار توقف کردیم.....کوله پشتیم رو گذاشتم روی زمین و به منظره جنگل نگاه کردم....واو چه قشنگه.....راهنما مشغول حرف زدن شد و منم محو فضای اطراف که احساس کردم چیزی از سرعت از بین درختا رد شد..
نمایی از کلبه درختی اسلاید بعدی
میا « اگه فضولی نمیکردم الان نمیدونستی قراره بری دیدار کائنات شازده.....
تهیونگ « الان که میدونم فرقی کرده؟
میا « اصلا به من چه.....دیشب از ترس قالب تهی کردم....و جنابعالی توی خواب ناز بودی....
تهیونگ « احیانا قبلش نیومدی توی اتاق من؟
میا « چی؟؟ نکنه دیشب بیدار بوده🤦🏻♀️وای وای من چه خریم.....خودم رو جمع و جور کردم و گفتم « نه من به تو چیکار دارم..
تهیونگ « خیلی خب ....اما بانو اون عمارت پر از دوربینه....محض اطلاع.....بعدا راجب این موضوع صحبت میکنیم....دکتر اومد و میا رو معاینه کرد و بهش یه آرام بخش زد....اما گفت لازمه بره بیمارستان و آزمایش بده.....و حتی اگه خودشم نخواد رفتیم سئول میبرمش......از اونجایی که اگه ولش میکردم استراحت نمیکرد یه صندلی اوردم نشستم کنار تخت و اونم خواب بود.....الان حقه کاری که دیشب باهام کردی رو انجام بدم.....هم آرامش میداد بهم....هم حس عجیبی بود...
میا « وقتی بهم آرامبخش زدن خیلی زود خوابم برد.....چشمام رو که باز کردم وقت ناهار بود و نگاهی به اطراف انداختم و دیدم تهیونگ کنار تختم نشسته و چشم هاش رو بسته..... -_-||| اعتباری به خواب و بیداریش نیست....بهش دست بزنم نصفم میکنه.....خیلی گشنه ام بود....پس تصمیم گرفتم پاشم برم غذا بخورم......اومدم با دو برم بیرون که پام به قالیچه توی اتاق گیر کرد و با مخ خوردم زمین که تهیونگ از جا پرید.....
میا « آی آی....
تهیونگ « ترسیدم فکر کردم چیزی شکست اما با دیدن میا که پهن زمین شده بود خنده ام گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم...
کوک « داشتیم با آیو ناهار میخوردیم که صدای خوردن چیزی به زمین رو حس کردیم.....یاخدا نکنه بلایی سر میا و تهیونگ اومده....سریع رفتیم تو اتاق و میایی که صاف زمین شده بود مواجح شدیم......وای خدااا.....میا
آیو « تهیونگ و کوک عین بز شروع کردن به خندیدن....خیلی پوکز رفتم میا رو بلند کردم...... خوبی؟
میا « اره.... بریم...... 눈_눈 زهر مار... به آناناس بخندین.... پاشین بریم ناهار بخوریم.....
آیو « ناهارمون رو خوردیم و کوله پشتی مخصوص اردو رو آماده کردیم و رفتیم بیرون......باد خنکی میومد و هوا خیلی خوب بود.....به صف شدیم و توی یه خط دنبال راهنما رفتیم....اما خب نگاه های پر از خشم اون دو تا میمون رو روی خودم و میا حس میکردم.....هرچند میا اصلا بهشون محل نمیزاشت...
میا « نزدیک یه آبشار توقف کردیم.....کوله پشتیم رو گذاشتم روی زمین و به منظره جنگل نگاه کردم....واو چه قشنگه.....راهنما مشغول حرف زدن شد و منم محو فضای اطراف که احساس کردم چیزی از سرعت از بین درختا رد شد..
نمایی از کلبه درختی اسلاید بعدی
۶۳.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.