part◇¹³
چشمان خمار تو
سارا ویو: تو راه برگشت به خونه بودم. فکرم همش پیش ا/ت بود . الان رفتم خونه جواب می چا رو چی بدم . بعد چند دقیقه رسیدم خونه ، باخودم تصمیم گرفتم همه چی رو به می چا بگم ، رفتم تو اتاقش دیدم خوابه دلم نمیومد بیدارش کنم اما مجبور بودم. رفتم جلو و دو زانو پیشش نشستم و صداش کردم.
سارا: می چا می چا
می چا: بله دخترم چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
سارا: ا/ت
می چا: ا/ت چی
راوی: سارا از اول تا آخر ماجرا رو برای می چا تعریف کرد.
می چا: دخترای احمق این چه کاری بود آخه. الان چیکار کنیم. الان معلوم نیست چه بلایی میخوان سر بچم ا/ت بیارن.
می چا: پاشو منو ببر اونجا
سارا: آخه می چا جونم بری اونجا میخوای چیکار کنی؟
می چا: میخوام این ماسماسکو [ منظورش لب تابه] تحویلشون بدم و ا/تو پس بگیرم.
سارا: اونجا خیلی خطر ناک همه اونجا مسلحن.
راوی: با شنیدن این جمله چشمای می چا گرد شد و بیشتر نگران ا/ت شد.
می چا: الان دیر وقته فردا میریم دنبال ا/ت
سارا:باشه.
*فلش بک به عمارت یونگی*
راوی: بعد از اینکه یونگی از اتاق اومد بیرون از پله ها رفت پایین و به سمت آشپز خونه رفت.
یونگی: اجوما
اجوما: بله پسرم
یونگی: شام چی داریم خیلی گشنمه
اجوما: آخه کی ساعت ۳ صبح شام میخوره؟
یونگی: میدونی که امروزه سرم خیلی شلوغه بخاطر همین مجبورم تا دیر وقت بمونم شرکت
اجوما: برو بشین برات بیارم (با لبخند)
راوی: وقتی مادر یونگی داشت اونو بدنیا میورد از دنیا رفت و از همون موقع اجوما یونگی رو بزرگ کرد.
ذهن یونگی: شامَمو خوردمو رفتم که بخوابم
فردا صبح *....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
سارا ویو: تو راه برگشت به خونه بودم. فکرم همش پیش ا/ت بود . الان رفتم خونه جواب می چا رو چی بدم . بعد چند دقیقه رسیدم خونه ، باخودم تصمیم گرفتم همه چی رو به می چا بگم ، رفتم تو اتاقش دیدم خوابه دلم نمیومد بیدارش کنم اما مجبور بودم. رفتم جلو و دو زانو پیشش نشستم و صداش کردم.
سارا: می چا می چا
می چا: بله دخترم چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
سارا: ا/ت
می چا: ا/ت چی
راوی: سارا از اول تا آخر ماجرا رو برای می چا تعریف کرد.
می چا: دخترای احمق این چه کاری بود آخه. الان چیکار کنیم. الان معلوم نیست چه بلایی میخوان سر بچم ا/ت بیارن.
می چا: پاشو منو ببر اونجا
سارا: آخه می چا جونم بری اونجا میخوای چیکار کنی؟
می چا: میخوام این ماسماسکو [ منظورش لب تابه] تحویلشون بدم و ا/تو پس بگیرم.
سارا: اونجا خیلی خطر ناک همه اونجا مسلحن.
راوی: با شنیدن این جمله چشمای می چا گرد شد و بیشتر نگران ا/ت شد.
می چا: الان دیر وقته فردا میریم دنبال ا/ت
سارا:باشه.
*فلش بک به عمارت یونگی*
راوی: بعد از اینکه یونگی از اتاق اومد بیرون از پله ها رفت پایین و به سمت آشپز خونه رفت.
یونگی: اجوما
اجوما: بله پسرم
یونگی: شام چی داریم خیلی گشنمه
اجوما: آخه کی ساعت ۳ صبح شام میخوره؟
یونگی: میدونی که امروزه سرم خیلی شلوغه بخاطر همین مجبورم تا دیر وقت بمونم شرکت
اجوما: برو بشین برات بیارم (با لبخند)
راوی: وقتی مادر یونگی داشت اونو بدنیا میورد از دنیا رفت و از همون موقع اجوما یونگی رو بزرگ کرد.
ذهن یونگی: شامَمو خوردمو رفتم که بخوابم
فردا صبح *....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۶۵.۴k
۱۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.