زیر نور سایه
پارت 8
(زیر نور سایه)
نگاه همه مردم به سمت نوحس و شیاین کشیدهشد ...
شیاین از اینکه شاید دایه اش خبر دار شود بسیار بسیار ترسیده بود.....پس دست نوحس را گرفت و کشید و او را به سمت پشت دیوار بزرگ که بسیار خلوت و بی سر وصدا بود برد
نوحس: تو کی هستی؟؟
شیاین هم که میدانست اگر واقعیت ماجرا را توضیح بدهد نمی تواند از قصر فرار کند گفت: من یتیم هستم و نامادری ام مرا به قصر فروخته لطفا ... به من کمک کن از قصر خوارج بشوم...
نوحس: خب اینکه تو برده هستی به من مربوط نیست... و اصلا چرا باید به تو کمک کنم؟؟
شیاین: نامادریم مرا به قصر فروخته تا با یکی از خواجه های قصر ازدواج کنم .... خواهش میکنم.... به من کمک کن.....قول میدهم برایت تا زمان مرگم کار کنم تا بی حساب شویم.....
نوحس با حرفهای شیاین دلش رحم آمده بود اما خیلی سرد و بی تفاوت رد شد...
شیاین هم از نتیجه دادن دروغ هایش نا امید شده بود پس دنبال نوحس نرفت..
هنوز نوحس کامل دور نشده بود که ... یکخواجه قد کوتاه مسن ... نزدیک شیاین شد ...و .. خواست که با او آشنا شود ... شیاین از ترس شدید خواست فرار کند اما خواجه دستش را محکم کشید .... شیاین فورا جیغ کشید...
و چشمانش را از ترس فرو بست ....که حس کرد خواجه او را رها کرده ... چشمانش را باز کرد و دید ... نوحس دستهای آن خواجه ی مسن را گرفته و.. با اخم به او خیره شده ... نوحس تا دستان
خواجه را رها کرد ... او سریع فرار کرد و دور شد
نوحس: اگر تو را همراه خودم بیرون از قصر ببرم چه فایده ای برای من داری؟
شیاین با لبخند *: من می توانم ... غذا بپزم.. رخت بشورم ..و حتی .. کار های مردانه انجام بدهم..
نوحس با سردی*: امیدوارم بر خلاف ظاهرت به درد بخور باشی
شیاین:هستم
نوحس:........
نوحس و شیاین به سمت دروازه خروجی قصر یخی حرکت کردند
بعد از دقایقی به دروازه خروجی رسیدند
و نگهبانها از آنها مهر شناسایی شان را خواستند
نوحس هم مهرش را به نگهبانها نشان داد ولی شیاین مهر شناسایی نداشت
هر دو آنها فکری به ذهنشان رسید برای گمراه کردن نگهبانها: شیاین خواست بگوید .. هم....
اما نوحس مهلت نداد او سخنش را بگوید و به نگهبانها گفت او خدمتکار من است و برای من کار میکند
به محض اینکه از دروازه دور شدند شیاین گفت: من گفتم خدمتکارت هستم؟ ما فقط قرار داد بستیم که من....
نوحس: اگر شکایتی داری میتوانی برگردی به قصر....
طولی نکشید که به مهمانسرایی که نوحس در آن بود رسیدند اما
از نیمه شب گذشته بود ... و در مهمانسرا بسته بود...
نوحس نگاهی به دربسته انداخت و با دستش موهایش را به هم ریخت و بر زمین نشست...
شیاین: چرا بر زمین نشستی؟؟ و بعد نگاهی به در مهمانسرا که بسته بود افتاد
(زیر نور سایه)
نگاه همه مردم به سمت نوحس و شیاین کشیدهشد ...
شیاین از اینکه شاید دایه اش خبر دار شود بسیار بسیار ترسیده بود.....پس دست نوحس را گرفت و کشید و او را به سمت پشت دیوار بزرگ که بسیار خلوت و بی سر وصدا بود برد
نوحس: تو کی هستی؟؟
شیاین هم که میدانست اگر واقعیت ماجرا را توضیح بدهد نمی تواند از قصر فرار کند گفت: من یتیم هستم و نامادری ام مرا به قصر فروخته لطفا ... به من کمک کن از قصر خوارج بشوم...
نوحس: خب اینکه تو برده هستی به من مربوط نیست... و اصلا چرا باید به تو کمک کنم؟؟
شیاین: نامادریم مرا به قصر فروخته تا با یکی از خواجه های قصر ازدواج کنم .... خواهش میکنم.... به من کمک کن.....قول میدهم برایت تا زمان مرگم کار کنم تا بی حساب شویم.....
نوحس با حرفهای شیاین دلش رحم آمده بود اما خیلی سرد و بی تفاوت رد شد...
شیاین هم از نتیجه دادن دروغ هایش نا امید شده بود پس دنبال نوحس نرفت..
هنوز نوحس کامل دور نشده بود که ... یکخواجه قد کوتاه مسن ... نزدیک شیاین شد ...و .. خواست که با او آشنا شود ... شیاین از ترس شدید خواست فرار کند اما خواجه دستش را محکم کشید .... شیاین فورا جیغ کشید...
و چشمانش را از ترس فرو بست ....که حس کرد خواجه او را رها کرده ... چشمانش را باز کرد و دید ... نوحس دستهای آن خواجه ی مسن را گرفته و.. با اخم به او خیره شده ... نوحس تا دستان
خواجه را رها کرد ... او سریع فرار کرد و دور شد
نوحس: اگر تو را همراه خودم بیرون از قصر ببرم چه فایده ای برای من داری؟
شیاین با لبخند *: من می توانم ... غذا بپزم.. رخت بشورم ..و حتی .. کار های مردانه انجام بدهم..
نوحس با سردی*: امیدوارم بر خلاف ظاهرت به درد بخور باشی
شیاین:هستم
نوحس:........
نوحس و شیاین به سمت دروازه خروجی قصر یخی حرکت کردند
بعد از دقایقی به دروازه خروجی رسیدند
و نگهبانها از آنها مهر شناسایی شان را خواستند
نوحس هم مهرش را به نگهبانها نشان داد ولی شیاین مهر شناسایی نداشت
هر دو آنها فکری به ذهنشان رسید برای گمراه کردن نگهبانها: شیاین خواست بگوید .. هم....
اما نوحس مهلت نداد او سخنش را بگوید و به نگهبانها گفت او خدمتکار من است و برای من کار میکند
به محض اینکه از دروازه دور شدند شیاین گفت: من گفتم خدمتکارت هستم؟ ما فقط قرار داد بستیم که من....
نوحس: اگر شکایتی داری میتوانی برگردی به قصر....
طولی نکشید که به مهمانسرایی که نوحس در آن بود رسیدند اما
از نیمه شب گذشته بود ... و در مهمانسرا بسته بود...
نوحس نگاهی به دربسته انداخت و با دستش موهایش را به هم ریخت و بر زمین نشست...
شیاین: چرا بر زمین نشستی؟؟ و بعد نگاهی به در مهمانسرا که بسته بود افتاد
۲.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.