pawn/پارت ۱۶۰
تهیونگ از شرکتش بیرون زد و به راه افتاد...
حالا که یوجین مهدکودک بود و کسی پیششون نبود دلش میخواست پیش ا/ت باشه... با وجود رفتار بدی که ا/ت باهاش داشت بازم مشتاق دیدارش بود...
**********
بعد از حدود یک ساعت...
ا/ت جلوی ویلا رسید... از ماشینش پیاده شد... سوز سرما رو حس کرد...
جلوی پالتوشو بیشتر جمع کرد...
هوا کنار دریا واقعا سرد بود...
امیدوار بود تهیونگ زود برسه چون حوصله ی انتظار کشیدن توی این هوا رو نداشت...
با نگاه کردن به دریا خاطراتش با تهیونگ رو به خاطر آورد...
اما نمیخواست با فکر کردن به اونا احساساتی بشه...
کمی قدم زد... میخواست برگرده و توی ماشینش بشینه که ماشین تهیونگ رو دید...
با دیدنش ایستاد...
تهیونگ ماشینشو کنار ماشین ا/ت پارک کرد...
از ماشین پیاده شد...
بادی که میوزید موهای تهیونگ رو به هم ریخت...
تهیونگ دستشو توی موهاش کشید...
زیبایی و جذابیت تهیونگ برای ا/ت خیلی چشمگیر بود... بهش خیره شده بود...
وقتی تهیونگ پیشش رسید ا/ت دوباره اخم کرد... میون ابروهای بورش چین کمرنگی افتاد...
دستاشو توی هم گره کرده بود... شاکیانه به تهیونگ گفت: دیر اومدی!
تهیونگ: ولی خیلی با سرعت رانندگی کردم....
تهیونگ همینطور که روبروی ا/ت ایستاده بود به چشماش نگاه میکرد... لحظاتی غرق سکوت شدن... اما ا/ت جای دیگه رو نگاه میکرد...
ا/ت با عصبانیت سکوت رو شکست و گفت: سردم شد... در رو باز کن....
تهیونگ سمت در رفت...
ا/ت هم به دنبالش...
**********
ا/ت توی ویلا که رفت به سمت اتاقا رفت.... چک کرد که اتاقا گرم باشن...
تهیونگ که همه جا دنبال ا/ت میرفت گفت:
پکیج سالمه... خونه گرمه...
ا/ت سرشو بلند کرد... با عصبانیت گفت: تو برای چی همش دنبال من راه میای؟... برو دیگه!
تهیونگ: وقتی تو اینجایی... من کجا برم؟...
ا/ت نشنیده گرفت....
سمت کمد دیواری اتاق رفت...
میخواست داخلشو تمیز کنه..
وقتی سمت اون کمد رفت تهیونگ رفت و پشت سرش ایستاد...
ا/ت در کمد رو باز کرد...
با لباس عروسی مواجه شد که پنج سال پیش تهیونگ براش خریده بود...
انتظار دیدنشو نداشت!...
شوک شد!
فقط بهش نگاه میکرد...
تهیونگ با دیدن سکوتش نفس عمیقی کشید و گفت: هنوزم خیلی زیباست... کاش میشد دوباره توی تنت ببینمش!....
ا/ت وقتی حرفای تهیونگ رو شنید ناراحت شد... اونم دلش میخواست این لباسو برای عروسیش بپوشه... لباسی که تهیونگ با عشق براش انتخاب کرده بود... اما نه حالا!!... پنج سال پیش!!....
تهیونگ آروم جلو اومد... پشت سر ا/ت ایستاد... طوری که نفساش روی گردن ا/ت میخورد...
تهیونگ: بزار این روزای بد تموم شه... بگذر از این عاشق دیوونت که بهت بد کرده... که دستاتو ول کرده...
اگه قبول کنی دنیامو بهت مدیونم....
جوابی نشنید!
ا/ت ترسید!... دلش داشت نرم میشد... اگر فقط یکم دیگه گرمای نفسای تهیونگ رو حس میکرد و کلام عاشقانشو میشنید کوتاه میومد!...
برای اینکه جلوی این حسو بگیره از تهیونگ فاصله گرفت... جلو رفت و لباسو از روی رگال برداشت....
با عصبانیت از کنار تهیونگ عبور کرد و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ رفتنشو نگاه کرد... آهی کشید...
متوجه نشد که ا/ت چرا لباسو برداشت و رفت...
اهمیتی نداد....
در کمد رو بست و بعد از اتاق بیرون رفت...
وقتی به سمت سالن میرفت از در بزرگ شیشه ای ا/ت رو دید...
لباس روی دوشش بود...
مستقیم به دریا نگاه میکرد....
تهیونگ ترسید...
نمیدونست هدف ا/ت چیه...
سریعا دنبالش رفت...
میترسید که اون بخواد عمل حمقانه ای مرتکب بشه...
*****
ا/ت لباس رو روی زمین انداخت...
تهیونگ بهش رسید...
چیزی نگفت... فقط به دستای ا/ت نگاه میکرد...
توی دستش یه فندک بود...
باورش نمیشد!...
تازه متوجه خشم ا/ت شد! ....
هنوزم خیره به ا/ت بود... و آرزو میکرد اشتباه ببینه!....
ا/ت فندک رو زیر لباس گرفت!!!....
لباس آتیش گرفت!!!....
بلند شد و از آتیش فاصله گرفت....
به صورت تهیونگ نگاه کرد... تا واکنشش رو ببینه....
تهیونگ پلک نمیزد... بغض کرد!... اما چیزی نگفت... چون غرور مردونش اجازه نمیداد ا/ت متوجهش بشه...
این لباس رو با کلی وسواس و حساسیت خریده بود...
چیزی که توی کل شهر یونیک بود... گرانبها و زیبا!...
همه ی شوقی که همراهش بود سوخت....
حالا که یوجین مهدکودک بود و کسی پیششون نبود دلش میخواست پیش ا/ت باشه... با وجود رفتار بدی که ا/ت باهاش داشت بازم مشتاق دیدارش بود...
**********
بعد از حدود یک ساعت...
ا/ت جلوی ویلا رسید... از ماشینش پیاده شد... سوز سرما رو حس کرد...
جلوی پالتوشو بیشتر جمع کرد...
هوا کنار دریا واقعا سرد بود...
امیدوار بود تهیونگ زود برسه چون حوصله ی انتظار کشیدن توی این هوا رو نداشت...
با نگاه کردن به دریا خاطراتش با تهیونگ رو به خاطر آورد...
اما نمیخواست با فکر کردن به اونا احساساتی بشه...
کمی قدم زد... میخواست برگرده و توی ماشینش بشینه که ماشین تهیونگ رو دید...
با دیدنش ایستاد...
تهیونگ ماشینشو کنار ماشین ا/ت پارک کرد...
از ماشین پیاده شد...
بادی که میوزید موهای تهیونگ رو به هم ریخت...
تهیونگ دستشو توی موهاش کشید...
زیبایی و جذابیت تهیونگ برای ا/ت خیلی چشمگیر بود... بهش خیره شده بود...
وقتی تهیونگ پیشش رسید ا/ت دوباره اخم کرد... میون ابروهای بورش چین کمرنگی افتاد...
دستاشو توی هم گره کرده بود... شاکیانه به تهیونگ گفت: دیر اومدی!
تهیونگ: ولی خیلی با سرعت رانندگی کردم....
تهیونگ همینطور که روبروی ا/ت ایستاده بود به چشماش نگاه میکرد... لحظاتی غرق سکوت شدن... اما ا/ت جای دیگه رو نگاه میکرد...
ا/ت با عصبانیت سکوت رو شکست و گفت: سردم شد... در رو باز کن....
تهیونگ سمت در رفت...
ا/ت هم به دنبالش...
**********
ا/ت توی ویلا که رفت به سمت اتاقا رفت.... چک کرد که اتاقا گرم باشن...
تهیونگ که همه جا دنبال ا/ت میرفت گفت:
پکیج سالمه... خونه گرمه...
ا/ت سرشو بلند کرد... با عصبانیت گفت: تو برای چی همش دنبال من راه میای؟... برو دیگه!
تهیونگ: وقتی تو اینجایی... من کجا برم؟...
ا/ت نشنیده گرفت....
سمت کمد دیواری اتاق رفت...
میخواست داخلشو تمیز کنه..
وقتی سمت اون کمد رفت تهیونگ رفت و پشت سرش ایستاد...
ا/ت در کمد رو باز کرد...
با لباس عروسی مواجه شد که پنج سال پیش تهیونگ براش خریده بود...
انتظار دیدنشو نداشت!...
شوک شد!
فقط بهش نگاه میکرد...
تهیونگ با دیدن سکوتش نفس عمیقی کشید و گفت: هنوزم خیلی زیباست... کاش میشد دوباره توی تنت ببینمش!....
ا/ت وقتی حرفای تهیونگ رو شنید ناراحت شد... اونم دلش میخواست این لباسو برای عروسیش بپوشه... لباسی که تهیونگ با عشق براش انتخاب کرده بود... اما نه حالا!!... پنج سال پیش!!....
تهیونگ آروم جلو اومد... پشت سر ا/ت ایستاد... طوری که نفساش روی گردن ا/ت میخورد...
تهیونگ: بزار این روزای بد تموم شه... بگذر از این عاشق دیوونت که بهت بد کرده... که دستاتو ول کرده...
اگه قبول کنی دنیامو بهت مدیونم....
جوابی نشنید!
ا/ت ترسید!... دلش داشت نرم میشد... اگر فقط یکم دیگه گرمای نفسای تهیونگ رو حس میکرد و کلام عاشقانشو میشنید کوتاه میومد!...
برای اینکه جلوی این حسو بگیره از تهیونگ فاصله گرفت... جلو رفت و لباسو از روی رگال برداشت....
با عصبانیت از کنار تهیونگ عبور کرد و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ رفتنشو نگاه کرد... آهی کشید...
متوجه نشد که ا/ت چرا لباسو برداشت و رفت...
اهمیتی نداد....
در کمد رو بست و بعد از اتاق بیرون رفت...
وقتی به سمت سالن میرفت از در بزرگ شیشه ای ا/ت رو دید...
لباس روی دوشش بود...
مستقیم به دریا نگاه میکرد....
تهیونگ ترسید...
نمیدونست هدف ا/ت چیه...
سریعا دنبالش رفت...
میترسید که اون بخواد عمل حمقانه ای مرتکب بشه...
*****
ا/ت لباس رو روی زمین انداخت...
تهیونگ بهش رسید...
چیزی نگفت... فقط به دستای ا/ت نگاه میکرد...
توی دستش یه فندک بود...
باورش نمیشد!...
تازه متوجه خشم ا/ت شد! ....
هنوزم خیره به ا/ت بود... و آرزو میکرد اشتباه ببینه!....
ا/ت فندک رو زیر لباس گرفت!!!....
لباس آتیش گرفت!!!....
بلند شد و از آتیش فاصله گرفت....
به صورت تهیونگ نگاه کرد... تا واکنشش رو ببینه....
تهیونگ پلک نمیزد... بغض کرد!... اما چیزی نگفت... چون غرور مردونش اجازه نمیداد ا/ت متوجهش بشه...
این لباس رو با کلی وسواس و حساسیت خریده بود...
چیزی که توی کل شهر یونیک بود... گرانبها و زیبا!...
همه ی شوقی که همراهش بود سوخت....
۴۰.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.