باران خونp60
ویو نامجون
یه جورایی از اینکه قدرتامو دارم پس میگیرم خوشحال بودم و از طرف دیگه هم اظطراب داشتم چون نمیدونستم بعد از پس گرفتنشون چه اتفاقی واسه ا/ت میوفته وقتی به پشت در خونه رسیدیم ا/ت با عجله اومد پایین و شروع به کوبیدن در کرد
ا/ت: باز کننننن
ایتن: چه خبرته!
ا/ت: سلام... ام خوشحالم میبینمت
ایتن: منم، عزیزم، معرفی نمیکنی ؟
ا/ت: میکنم اومدم گردنبندمو بگیرم
ایتن: اوکی الان واست میارمش
بعد از چند مین برادرش گردنبند رو بهش داد و اونم رو به من گرفتش
ا/ت: بفرمایید اقای کیم
نامجون: ممنون
ایتن: حالا بگو
ا/ت: باشه ، همسرم کیم نامجون و دوستشون جئون جونگ کوک و همسرشون رسا
ایتن: خوشبختم
کوک: ما هم
ا/ت: ایتن برو تو خوشحال شدم دیدمت
ایتن: داری چیزی رو مخفی میکنی
نامجون: چیزینمیشه میتونی بهش بگی
ا/ت: خوب خودش ببینه
نامجون: باید باهام همکاری کنی خوب؟
ا/ت: باشه
نامجون: جمله اون روزی که یرای اولن بار فهمیدی من کیم رو یادته؟
ا/ت: اره
نامجون: بندازش گردنت
کوک: نامجون خطر ناکه
نامجون: میدونم
ا/ت: من اماده ام
نامجون: اوکی بیا باهم جمله رو بگیم
از زبان نویسنده
خون اشام قصه ما با تمام ترسی که تو وجودش بود دخترش رو به خدای خودش سپرد و پلاک گردنبند رو توی دستاش گرفت و یه بوسه به پیشونی معشوقش زد و باهم یک صدا زمزمه کردند{ زندگی تنها راه رسیدن به مرگ است}
و پلاک با یه حرکت شکست و مه دارکی دور اونها حلقه میزد همه با تعجب به اون دو نفر نگاه میکردند که خونی دور اون زوج پاشید همه فکر میکردند اتفاقی برای ان دو افتاده ولی در نهایت دو بال زیبای مشکی مه ها را کنار زد و دور ا/ت حلقه شد و بعد از چند مین نامجون بیهوش توی بغل ا/ت افتاد
ا/ت: نام.. نامجوناااااااااااا{ جیغ}
ا/ت دستای سر معشوقش را بر دست گرفت و اشکهایش سرازیر شدند و گونه هایش را خیس کردند ناگهان گو-وون کنار پدر و مادرش زاهر شد و همه در اینبار شکه بودند رسا پسرکش را در اغوش کشید
ولی ا/ت هنوز سر مغشوقش را در بغل خود میفشرد و اسمش را زمزمه میکرد جئون خواست به سمتشان برود ولی ناگهان با فشار کمی به سمت عقب رفت انگار یه حصار سحر امیز دور انها فعال بود و اجازه ورود به دیگران را نمی داد
کوک رو به ایتن کرد و گفت
کوک: تو امتحان کن
ایتن: چ..چ..چر..ا؟
کوک: چون من یه انسان معمولی نیستم
ایتن از ترس چند قدم عقب تر رفت و به خونه برگشت
کوک: ترسو
ناگهان همه مه سیاه دوباره حلقه شد...
.
یه جورایی از اینکه قدرتامو دارم پس میگیرم خوشحال بودم و از طرف دیگه هم اظطراب داشتم چون نمیدونستم بعد از پس گرفتنشون چه اتفاقی واسه ا/ت میوفته وقتی به پشت در خونه رسیدیم ا/ت با عجله اومد پایین و شروع به کوبیدن در کرد
ا/ت: باز کننننن
ایتن: چه خبرته!
ا/ت: سلام... ام خوشحالم میبینمت
ایتن: منم، عزیزم، معرفی نمیکنی ؟
ا/ت: میکنم اومدم گردنبندمو بگیرم
ایتن: اوکی الان واست میارمش
بعد از چند مین برادرش گردنبند رو بهش داد و اونم رو به من گرفتش
ا/ت: بفرمایید اقای کیم
نامجون: ممنون
ایتن: حالا بگو
ا/ت: باشه ، همسرم کیم نامجون و دوستشون جئون جونگ کوک و همسرشون رسا
ایتن: خوشبختم
کوک: ما هم
ا/ت: ایتن برو تو خوشحال شدم دیدمت
ایتن: داری چیزی رو مخفی میکنی
نامجون: چیزینمیشه میتونی بهش بگی
ا/ت: خوب خودش ببینه
نامجون: باید باهام همکاری کنی خوب؟
ا/ت: باشه
نامجون: جمله اون روزی که یرای اولن بار فهمیدی من کیم رو یادته؟
ا/ت: اره
نامجون: بندازش گردنت
کوک: نامجون خطر ناکه
نامجون: میدونم
ا/ت: من اماده ام
نامجون: اوکی بیا باهم جمله رو بگیم
از زبان نویسنده
خون اشام قصه ما با تمام ترسی که تو وجودش بود دخترش رو به خدای خودش سپرد و پلاک گردنبند رو توی دستاش گرفت و یه بوسه به پیشونی معشوقش زد و باهم یک صدا زمزمه کردند{ زندگی تنها راه رسیدن به مرگ است}
و پلاک با یه حرکت شکست و مه دارکی دور اونها حلقه میزد همه با تعجب به اون دو نفر نگاه میکردند که خونی دور اون زوج پاشید همه فکر میکردند اتفاقی برای ان دو افتاده ولی در نهایت دو بال زیبای مشکی مه ها را کنار زد و دور ا/ت حلقه شد و بعد از چند مین نامجون بیهوش توی بغل ا/ت افتاد
ا/ت: نام.. نامجوناااااااااااا{ جیغ}
ا/ت دستای سر معشوقش را بر دست گرفت و اشکهایش سرازیر شدند و گونه هایش را خیس کردند ناگهان گو-وون کنار پدر و مادرش زاهر شد و همه در اینبار شکه بودند رسا پسرکش را در اغوش کشید
ولی ا/ت هنوز سر مغشوقش را در بغل خود میفشرد و اسمش را زمزمه میکرد جئون خواست به سمتشان برود ولی ناگهان با فشار کمی به سمت عقب رفت انگار یه حصار سحر امیز دور انها فعال بود و اجازه ورود به دیگران را نمی داد
کوک رو به ایتن کرد و گفت
کوک: تو امتحان کن
ایتن: چ..چ..چر..ا؟
کوک: چون من یه انسان معمولی نیستم
ایتن از ترس چند قدم عقب تر رفت و به خونه برگشت
کوک: ترسو
ناگهان همه مه سیاه دوباره حلقه شد...
.
۴.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.