تک پارتی غمگین شوگا
🔴از همین الان بگم آخرش خوب تموم نمیشه اگه طاقتشو ندارین و حالتون بد میشه نخونید:))🔴
ویو ا/ت :
طبق معمول یونگی با یه دختر اومده بود خونه و مشغول س*ک*س بودن انگار نه انگار من زنشم هرروز به بهانه مختلف منو کتک میزنه.....
دیگه خسته شدم ، ولی من واقعا یونگی رو دوست داشتم اما اون از من متنفره....
ما به اجبار باهم ازدواج کرده بودیم و الان یکسال میشه که ازدواج کردیم
اما تو این یکسال هیچوقت یونگی باهام حرف نزده و همیشه مست میاد خونه و ی هرزه با خودش میاره ، یعنی من اندازه اون هرزه هایی که نمیشناستشون نیستم؟:))
تو افکار خودم بودم که گوشی یونگی زنگ خورد خودش حموم بود...
خیلی کنجکاو شدم ببینم کیه... رفتم سمت گوشی و جواب دادم
+علامت ا/ت و علامت دکتر=
=الو اقای مین متاسفانه هنوز هیچکس حاضر نشده قلبشو به شما اهدا و شما باید ظرف همین یکی دو روز عمل بشین
در غیر اینصورت شما نمیتونید به زندگیتون ادامه بدین..
با حرف های دکتر اشک تو چشمام حلقه زده بود و قلبم داشت کنده میشد...
درسته یونگی منو دوست نداشت ولی من حاضر بودم جونم رو براش فدا کنم:)
گوشی رو قطع کردم و شماره رو پاک کردم
تصمیم گرفتم برم مرکز اهدا و قلبم رو به یونگی اهدا کنم...
من تو این دنیا کسی رو به غیر از یونگی ندارم پس انجامش میدم!
ویو شوگا :
خودم واقعا از خودم بدم میاد هرروز مجبورم به بهانه الکی بزنمش و هرروز با یه هرزه بیام خونه
دکتر بهم گفته بود که نمیتونم خیلی زنده باشم پس تصمیم گرفتم کاری کنم ازم متنفر بشه ،تا شاید دوریم براش قابل تحمل بشه ، تا الان کسی برای اهدای قلب پیدا نشده و فک نکنم تا چندروز دیگه پیدا بشه ، واسه همین میخام بهش بگم چقد دوسش دارم...
درسته هرروز میزنمش ولی هیچکسی رو مثل اون نمیتونم پیدا کنم
درسته ولی منو اونو خیلی زجر دادم
یعنی اون منو میبخشه؟
هه چه توقعی داری تو هرروز اونو زجر میدادی انتظار نداشته باش اون ببخشتت
ولی من باید بهش بگم...
درسته بهش میگم ، احساس واقیعم رو بهش میگم!
ویو ا/ت :
بدون اینکه به یونگی بگم رفتم مرکز اهدا و بهشون گفتم قلبم رو بهش اهدا میکنم
تو خیابان مثل دیونه ها گریه میکردم و از خدا میخواستم یونگی زودتر خوب بشه
تصمیم گرفتم امشب نرم خونه ، رفتم خونه سانا (دوست صمیمیش) و گوشیم رو خاموش کردم.
ویو یونگی :
وقتی از حموم اومدم بیرون ا/ت ، نبود خیلی عصبانی شدم چون بدون اجازه من رفته هرچند نمیدونم کدوم قبرستونی رفته
پس تصمیم گرفتم وقتی اومد تنبیهش کنم...
ولی هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد ، در حین عصبانیت نگرانش هم شده بودم سابقه نداشته اینجوری بره حتما اتفاقی براش افتاده
ناچار رفتم خوابیدم..
فردا :
صبح دکتر بهم زنگ زد گفت یه نفر برای اهدا پیدا شده و باید امروز برم تا قلب رو پیوند بزنن
خیلی خوشحالم چون میتونم با ا/ت زندگی جدیدی رو شروع کنم پس سریع اماده شدم رفتم
ا/ت ویو :
نامه رو نوشته بودم و به سانا گفته بودم که برسوندش بدست یونگی و رفتم مرکز اهدا
=خانم مین شما بودید که میخواستین قلبتون رو اهدا کنید ؟,
+بله خودم هستم
=پس بفرمایید از این طرف
رفتم تو اتاق و سیاهی مطلق
یونگی ویو :
برای پیوند اماده شده بودم و دکتر اومد داخل و بیهوشم کرد و دیگه چیزی یادم نیست...
چند روز بعد:
یونگی
امروز دوست ا/ت اومده بود بیمارستان و یه نامه از طرف ا/ت اورد ، باز نکردم تا ببینم چیه :
سلام یونگی میدونم وقتی این نامه رو میخونی من دیگه پیشت نیستم ،ولی میخواستم این حرفا رو بهت بزنم
درسته ما یه ازدواج اجباری داشتیم ولی من تمام این مدت که پیشت بودم از ته قلبم دوست داشتم ، میدونم تو همیشه از من متنفر بودی ولی دوست داشتم و خواهم داشت..
امیدوارم خوشحال باشی و از قلبم که الان تو سینه ی تو میتپه مراقبت کنی و به کسی که عاشقانه دوسش داری بدی!!
من قلبم رو به تو دادم چون تو ، تو این دنیا تو تنها کسی بودی که عاشقانه دوسش داشتم ، امیدوارم منو همیشه بخاطر بسپاری و از خودت مراقبت کنی من از تو هیچ کینی نداشتم و ندارم پس راحت زندگی کن...
"دوستدار تو ا/ت"
وقتی اینو خوندم اشک تو چشمام حلقه زد
یع...ن.. نی قلبی که تو سینه منه قلب ا/ته....؟؟!!!
نمیتونم باور کنم من به ا/ت خیلی بدی کردم اخه چطور ممکنه
چرااااااااا اینکارو کردی ا/ت
من دوست داشتم ولی هیچوقت نتونستم بهت بگم هققق....
چندسال بعد:
نمیتونم بدون ا/ت زندگی کنم زندگی بدون اون برام جهنمه
هیچوقت نتونستم بهش خوبی کنم ، حتی یادم نمیاد تاحالا بوسیده باشم ، هیچوقت یادم نمیره وقتی خواست منو ببوسه و پسش زدم...
امیدوارم منو ببخشه
و بعد از اون یه ادم سنگدل و افسرده بودم...:)))
پایان The End
ویو ا/ت :
طبق معمول یونگی با یه دختر اومده بود خونه و مشغول س*ک*س بودن انگار نه انگار من زنشم هرروز به بهانه مختلف منو کتک میزنه.....
دیگه خسته شدم ، ولی من واقعا یونگی رو دوست داشتم اما اون از من متنفره....
ما به اجبار باهم ازدواج کرده بودیم و الان یکسال میشه که ازدواج کردیم
اما تو این یکسال هیچوقت یونگی باهام حرف نزده و همیشه مست میاد خونه و ی هرزه با خودش میاره ، یعنی من اندازه اون هرزه هایی که نمیشناستشون نیستم؟:))
تو افکار خودم بودم که گوشی یونگی زنگ خورد خودش حموم بود...
خیلی کنجکاو شدم ببینم کیه... رفتم سمت گوشی و جواب دادم
+علامت ا/ت و علامت دکتر=
=الو اقای مین متاسفانه هنوز هیچکس حاضر نشده قلبشو به شما اهدا و شما باید ظرف همین یکی دو روز عمل بشین
در غیر اینصورت شما نمیتونید به زندگیتون ادامه بدین..
با حرف های دکتر اشک تو چشمام حلقه زده بود و قلبم داشت کنده میشد...
درسته یونگی منو دوست نداشت ولی من حاضر بودم جونم رو براش فدا کنم:)
گوشی رو قطع کردم و شماره رو پاک کردم
تصمیم گرفتم برم مرکز اهدا و قلبم رو به یونگی اهدا کنم...
من تو این دنیا کسی رو به غیر از یونگی ندارم پس انجامش میدم!
ویو شوگا :
خودم واقعا از خودم بدم میاد هرروز مجبورم به بهانه الکی بزنمش و هرروز با یه هرزه بیام خونه
دکتر بهم گفته بود که نمیتونم خیلی زنده باشم پس تصمیم گرفتم کاری کنم ازم متنفر بشه ،تا شاید دوریم براش قابل تحمل بشه ، تا الان کسی برای اهدای قلب پیدا نشده و فک نکنم تا چندروز دیگه پیدا بشه ، واسه همین میخام بهش بگم چقد دوسش دارم...
درسته هرروز میزنمش ولی هیچکسی رو مثل اون نمیتونم پیدا کنم
درسته ولی منو اونو خیلی زجر دادم
یعنی اون منو میبخشه؟
هه چه توقعی داری تو هرروز اونو زجر میدادی انتظار نداشته باش اون ببخشتت
ولی من باید بهش بگم...
درسته بهش میگم ، احساس واقیعم رو بهش میگم!
ویو ا/ت :
بدون اینکه به یونگی بگم رفتم مرکز اهدا و بهشون گفتم قلبم رو بهش اهدا میکنم
تو خیابان مثل دیونه ها گریه میکردم و از خدا میخواستم یونگی زودتر خوب بشه
تصمیم گرفتم امشب نرم خونه ، رفتم خونه سانا (دوست صمیمیش) و گوشیم رو خاموش کردم.
ویو یونگی :
وقتی از حموم اومدم بیرون ا/ت ، نبود خیلی عصبانی شدم چون بدون اجازه من رفته هرچند نمیدونم کدوم قبرستونی رفته
پس تصمیم گرفتم وقتی اومد تنبیهش کنم...
ولی هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد ، در حین عصبانیت نگرانش هم شده بودم سابقه نداشته اینجوری بره حتما اتفاقی براش افتاده
ناچار رفتم خوابیدم..
فردا :
صبح دکتر بهم زنگ زد گفت یه نفر برای اهدا پیدا شده و باید امروز برم تا قلب رو پیوند بزنن
خیلی خوشحالم چون میتونم با ا/ت زندگی جدیدی رو شروع کنم پس سریع اماده شدم رفتم
ا/ت ویو :
نامه رو نوشته بودم و به سانا گفته بودم که برسوندش بدست یونگی و رفتم مرکز اهدا
=خانم مین شما بودید که میخواستین قلبتون رو اهدا کنید ؟,
+بله خودم هستم
=پس بفرمایید از این طرف
رفتم تو اتاق و سیاهی مطلق
یونگی ویو :
برای پیوند اماده شده بودم و دکتر اومد داخل و بیهوشم کرد و دیگه چیزی یادم نیست...
چند روز بعد:
یونگی
امروز دوست ا/ت اومده بود بیمارستان و یه نامه از طرف ا/ت اورد ، باز نکردم تا ببینم چیه :
سلام یونگی میدونم وقتی این نامه رو میخونی من دیگه پیشت نیستم ،ولی میخواستم این حرفا رو بهت بزنم
درسته ما یه ازدواج اجباری داشتیم ولی من تمام این مدت که پیشت بودم از ته قلبم دوست داشتم ، میدونم تو همیشه از من متنفر بودی ولی دوست داشتم و خواهم داشت..
امیدوارم خوشحال باشی و از قلبم که الان تو سینه ی تو میتپه مراقبت کنی و به کسی که عاشقانه دوسش داری بدی!!
من قلبم رو به تو دادم چون تو ، تو این دنیا تو تنها کسی بودی که عاشقانه دوسش داشتم ، امیدوارم منو همیشه بخاطر بسپاری و از خودت مراقبت کنی من از تو هیچ کینی نداشتم و ندارم پس راحت زندگی کن...
"دوستدار تو ا/ت"
وقتی اینو خوندم اشک تو چشمام حلقه زد
یع...ن.. نی قلبی که تو سینه منه قلب ا/ته....؟؟!!!
نمیتونم باور کنم من به ا/ت خیلی بدی کردم اخه چطور ممکنه
چرااااااااا اینکارو کردی ا/ت
من دوست داشتم ولی هیچوقت نتونستم بهت بگم هققق....
چندسال بعد:
نمیتونم بدون ا/ت زندگی کنم زندگی بدون اون برام جهنمه
هیچوقت نتونستم بهش خوبی کنم ، حتی یادم نمیاد تاحالا بوسیده باشم ، هیچوقت یادم نمیره وقتی خواست منو ببوسه و پسش زدم...
امیدوارم منو ببخشه
و بعد از اون یه ادم سنگدل و افسرده بودم...:)))
پایان The End
۷۵.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱