پارت هفتم شاهزاده پاریس ☕🤎
وقتی از اتاق اومدم بیرون شاهزاده دیدم خیلی جذاب شده بود رفتیم به سالن منتظر بودیم تا پادشاه ملکه حاضر بشن
شاهزاده نگاه خدمتکارا کرد
تهیونگ : میخوایم تنها باشیم مرخصید
کمرم گرفت موهام داد پشت گوشم
تهیونگ : زیادی خوشگل شدی تو زیبا ترین ملکه پاریسی امروز ملکه همسر من میشی برای همیشه مال من میشی
زبونم بند اومده بود به چشماش خیره شده بودم سرش آورد که ببوسم در باز شد ملکه شاه اومدن تو سریع کمرم ول کرد
شنل شاهزاده خدمتکارا بستن برای من هم پارچه توری روی سرم انداختن
سوار کالاسکه شدیم اطراف از پنجره بیرون نگا میکردم که مردم گل سمت کالاسکه پرتاب.میکردن خیلی قشنگ بود
رسیدیم جلوی کلیسا وقتی پیاده شدم پدرم مادرم جولی ژوزف لویی لبخند زده بودن دو دختر کنار ژوزف لویی بودن اونا ازدواج کرده بودن جولی هم همینطور با یک کنت ازدواج کرده بود لبخند زدم دست براشون تکان دادم که وارد کلیسا شدیم ملکه دست من را گرفته بود میبرد سمت شاهزاده وقتی دستام گذاشت توی دستای شاهزاده و پدر شروع کردن به خوندن نگاهم به نگاه شاهزاده گره خورده بود
که آروم زیر لب چیزی گفت که باعث ترسم شد
چشمم به کنارم افتاد که ملکه شاه مثل دو گرگ وحشی نگام میکرد دستای شاهزاده محکم تر گرفتم
من من توی این تاج تخت زنده نمیمونم
پدر: حالا میتونین همدیگر رو ببوسین
با این بوسه زندگی جهنمی بود شروع میشه
شاهزاده سرش جلو آورد و لب هاش روی لبام کوبید حس کردم توی بهشتم جام امنه کنار شاهزاده اون مراقبمه مطمئنم همراهیش کردم چشمام بستم گذاشتم همه چیزم برای اون بشه عاشقش بشم
بعد عروسی به سمت قرص رفتیم وارد اتاقمون شدیم خدمتکارا تخت پر از گلبرگ رز قرمز کرده بودن نگاه شاهزاده کردم اون هم همینطور
شاهزاده نگاه خدمتکارا کرد
تهیونگ : میخوایم تنها باشیم مرخصید
کمرم گرفت موهام داد پشت گوشم
تهیونگ : زیادی خوشگل شدی تو زیبا ترین ملکه پاریسی امروز ملکه همسر من میشی برای همیشه مال من میشی
زبونم بند اومده بود به چشماش خیره شده بودم سرش آورد که ببوسم در باز شد ملکه شاه اومدن تو سریع کمرم ول کرد
شنل شاهزاده خدمتکارا بستن برای من هم پارچه توری روی سرم انداختن
سوار کالاسکه شدیم اطراف از پنجره بیرون نگا میکردم که مردم گل سمت کالاسکه پرتاب.میکردن خیلی قشنگ بود
رسیدیم جلوی کلیسا وقتی پیاده شدم پدرم مادرم جولی ژوزف لویی لبخند زده بودن دو دختر کنار ژوزف لویی بودن اونا ازدواج کرده بودن جولی هم همینطور با یک کنت ازدواج کرده بود لبخند زدم دست براشون تکان دادم که وارد کلیسا شدیم ملکه دست من را گرفته بود میبرد سمت شاهزاده وقتی دستام گذاشت توی دستای شاهزاده و پدر شروع کردن به خوندن نگاهم به نگاه شاهزاده گره خورده بود
که آروم زیر لب چیزی گفت که باعث ترسم شد
چشمم به کنارم افتاد که ملکه شاه مثل دو گرگ وحشی نگام میکرد دستای شاهزاده محکم تر گرفتم
من من توی این تاج تخت زنده نمیمونم
پدر: حالا میتونین همدیگر رو ببوسین
با این بوسه زندگی جهنمی بود شروع میشه
شاهزاده سرش جلو آورد و لب هاش روی لبام کوبید حس کردم توی بهشتم جام امنه کنار شاهزاده اون مراقبمه مطمئنم همراهیش کردم چشمام بستم گذاشتم همه چیزم برای اون بشه عاشقش بشم
بعد عروسی به سمت قرص رفتیم وارد اتاقمون شدیم خدمتکارا تخت پر از گلبرگ رز قرمز کرده بودن نگاه شاهزاده کردم اون هم همینطور
۱۴.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.