مردی پشت نقاب قسمت (اول پارت۱۰)
رزی با چشمای گرد نگاهش کرد
میا:من این مصاحبه رو انجام میدم
رزی خیلی خوشحال شد زبونش بند اومده بود
رزی:خیلی ممنونم وا.واقعا ممنونم
ویو آشپزخونه ی تهیونگ اینا:
م.ت نشسته بود پشت میز داشت م.ش.ر.و.ب میخورد که ا/ت اومد نشست
ا/ت:حتما امروز خیلی اذیت شدین
م.ت:اوهوم
ا/ت:همکارم از کافه باهام تماس گرفت گفت اون اتفاق تقصیر تهیونگ نبوده خودش اشتباه کرده و با صاحب کافه حرف میزنه
م.ت:نیازی نیست این هیچی رو عوض نمیکنه آینده هم هیچی عوض نمیشه
ا/ت:خانم کیم
م.ت:اولین بار نیست که همچین اتفاقی میوفته چیزی که عذابم میده اینه که اینجور اتفاقا اصلا تمومی ندارن... آخه من تا کی میتونم کنار تهیونگ بمونم ...آه ا/ت جان تو میدونی آرزوی من چیه؟
ا/ت چیزی نگفت
م.ت:آرزوی من اینه که بعد از تهیونگ از دنیا برم میدونم بلاخره یه روز میمیرم ولی وقتی فکر میکنم تهیونگ بعد از من تنها میشه...
ا/ت:خانم کیم..آخه چرا به این چیزا فکر میکنید..ام درضمن تهیونگ هیچ وقت تنها نمیشه ما همه کنارشیم
م.ت درحال که اشک میریخت
م.ت:ممنونم..حالا نباید این فکر هارو بکنم...با اتفاقی که امروز افتاد خیلی فکرها کردم خیلی چیزها از سرم گذشت درحالیکه نباید..درحالیکه نباید بهش فکر کنم
م.ت لیوانش رو سر کشید.....صبح شد
ویو بیمارستان:
م.ت:ببخشید منظورتون چیه؟ نهایت ۲تا۳ سال زنده میمونم
دکتر:مرحله ی ترحم مغز استخوان هستین یه جور سرطان بدخیمه تاحالا درد استخون یا ستون فقرات نداشتین؟ احتمال بهبودی کمه چون در مرحله ی سوم بیماری هستین باید هرچه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنین
م.ت ناراحت شد و توی راه روی اونجا قدم میزد که دید تهیونگ نشسته تهیونگ هم دید مادرش اومد لبخند زد
تهیونگ:مادر
بلند شد دست تکون داد و اومد سمتش م.ت بعض داشت
تهیونگ مادر آقای دکتر بهتون چی گفت
م.ت تهیونگ رو در بغل گرفت و گریه کرد
تهیونگ:مادر داری خفم میکنی
م.ت ازش جدا شد
تهیونگ:مادر؟ داری گریه میکنی ؟
م.ت:نه گریه نمیکنم .... تهیونگ
تهیونگ رو دوباره بغل کرد
م.ت:تهیونگم دوستت دارم
تهیونگ هم لبخند زد
میا:من این مصاحبه رو انجام میدم
رزی خیلی خوشحال شد زبونش بند اومده بود
رزی:خیلی ممنونم وا.واقعا ممنونم
ویو آشپزخونه ی تهیونگ اینا:
م.ت نشسته بود پشت میز داشت م.ش.ر.و.ب میخورد که ا/ت اومد نشست
ا/ت:حتما امروز خیلی اذیت شدین
م.ت:اوهوم
ا/ت:همکارم از کافه باهام تماس گرفت گفت اون اتفاق تقصیر تهیونگ نبوده خودش اشتباه کرده و با صاحب کافه حرف میزنه
م.ت:نیازی نیست این هیچی رو عوض نمیکنه آینده هم هیچی عوض نمیشه
ا/ت:خانم کیم
م.ت:اولین بار نیست که همچین اتفاقی میوفته چیزی که عذابم میده اینه که اینجور اتفاقا اصلا تمومی ندارن... آخه من تا کی میتونم کنار تهیونگ بمونم ...آه ا/ت جان تو میدونی آرزوی من چیه؟
ا/ت چیزی نگفت
م.ت:آرزوی من اینه که بعد از تهیونگ از دنیا برم میدونم بلاخره یه روز میمیرم ولی وقتی فکر میکنم تهیونگ بعد از من تنها میشه...
ا/ت:خانم کیم..آخه چرا به این چیزا فکر میکنید..ام درضمن تهیونگ هیچ وقت تنها نمیشه ما همه کنارشیم
م.ت درحال که اشک میریخت
م.ت:ممنونم..حالا نباید این فکر هارو بکنم...با اتفاقی که امروز افتاد خیلی فکرها کردم خیلی چیزها از سرم گذشت درحالیکه نباید..درحالیکه نباید بهش فکر کنم
م.ت لیوانش رو سر کشید.....صبح شد
ویو بیمارستان:
م.ت:ببخشید منظورتون چیه؟ نهایت ۲تا۳ سال زنده میمونم
دکتر:مرحله ی ترحم مغز استخوان هستین یه جور سرطان بدخیمه تاحالا درد استخون یا ستون فقرات نداشتین؟ احتمال بهبودی کمه چون در مرحله ی سوم بیماری هستین باید هرچه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنین
م.ت ناراحت شد و توی راه روی اونجا قدم میزد که دید تهیونگ نشسته تهیونگ هم دید مادرش اومد لبخند زد
تهیونگ:مادر
بلند شد دست تکون داد و اومد سمتش م.ت بعض داشت
تهیونگ مادر آقای دکتر بهتون چی گفت
م.ت تهیونگ رو در بغل گرفت و گریه کرد
تهیونگ:مادر داری خفم میکنی
م.ت ازش جدا شد
تهیونگ:مادر؟ داری گریه میکنی ؟
م.ت:نه گریه نمیکنم .... تهیونگ
تهیونگ رو دوباره بغل کرد
م.ت:تهیونگم دوستت دارم
تهیونگ هم لبخند زد
۲۷۰
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.