دوپارتی جونگکوک
دم دفتر که رسیدم ، اون خانم در زد و خودش بیرون وایساد...دیدمش ! با دیدن من از روی میزش بلند شد...توجهم به میزش جلب شد و البته اسمی که اونجا بود...جئون جونگکوک ! پس اسمش این بود...به سمتم اومد گفت : خیلی خوشحالم که پیشنهاد همکاریم رو قبول کردی...تا ما بریم حاضر بشیم عکاس هم اومده...
بهم اشاره کرد و گفت روی صندلی بشینم...مثل ملکه ها داشتن آمادم میکردن...حس خوبی داشت ولی هنوز اون حس نارضایتی رو دارم...خانمی که به مسئول به نظر میرسید با یه نگاه همه چیز رو چک کرد و گفت : فقط اگه این گوشواره رو بندازی دیگه تموم میشه...گوشواره های زیبایی بودن...استایل خیلی پر زرق و برقی نبود...خب...این خوب بود ! حواسم به گوشواره ها بود که دیدم همه دارن تعظیم میکنن...برگشتم و دیدم دم در وایساده..با یه لبخند کوچولو گفت : واقعا انتخابم درست بوده !...
نوبت عکاسی بود...شاید سختترین قسمت ! همش توی فکر بودم...در حدی که حرف عکاس رو درمورد طرز ژست گرفتنم نمیشنیدم...از اینکار خوشم نمیومد ! من با کار توی اون کافه احساس راحتی میکردم...اما با اینکار...نه ! بدون توجه به اینکه عکاس حرف میزد ، مصمم به طرفش رفتم...دست به سینه داشت نگاه میکرد...گفتم : من اینکارو انجام نمیدم ! دست هاش شل شدن و چشماش گشاد..،گفت : چ...چی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ چیزی اذیتت میکنه ؟ میتونم حلش کنم ! سرمو به علامت مخالفت تکون دادم و گفتم : نه...قضیه این نیست...میشه خصوصی صحبت کنیم ؟ با سردرگمی سر تکون داد و طرف دفترش حرکت کردیم...
کنار دیوار وایسادم و تصمیم گرفتم با جدیت حرفم رو بزنم : ببینید آقای ج...یکدفعهای چیکار کرد !؟ داره منو میبوسه ! من نبوسیدمش...به دلیل که خودم نمیدونم پسش هم نزدم ! ازم جدا شد...توی قیافش هیچ اثری از پشیمونی نبود ! گفت : اصن مهم نیست که میخوای اینکارو انجام ندی...اما پیش من بمون...انگار چیزی رو شنیدم که مدت هاست منتظرشم...لبخند زدم و اون به سمتم اومد و روی صورتم خم شد...با همون لبخند گفتم : میمونم جئون جونگکوک !....
خببب...چطور بود ؟
درخواستی بود...
بهم اشاره کرد و گفت روی صندلی بشینم...مثل ملکه ها داشتن آمادم میکردن...حس خوبی داشت ولی هنوز اون حس نارضایتی رو دارم...خانمی که به مسئول به نظر میرسید با یه نگاه همه چیز رو چک کرد و گفت : فقط اگه این گوشواره رو بندازی دیگه تموم میشه...گوشواره های زیبایی بودن...استایل خیلی پر زرق و برقی نبود...خب...این خوب بود ! حواسم به گوشواره ها بود که دیدم همه دارن تعظیم میکنن...برگشتم و دیدم دم در وایساده..با یه لبخند کوچولو گفت : واقعا انتخابم درست بوده !...
نوبت عکاسی بود...شاید سختترین قسمت ! همش توی فکر بودم...در حدی که حرف عکاس رو درمورد طرز ژست گرفتنم نمیشنیدم...از اینکار خوشم نمیومد ! من با کار توی اون کافه احساس راحتی میکردم...اما با اینکار...نه ! بدون توجه به اینکه عکاس حرف میزد ، مصمم به طرفش رفتم...دست به سینه داشت نگاه میکرد...گفتم : من اینکارو انجام نمیدم ! دست هاش شل شدن و چشماش گشاد..،گفت : چ...چی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ چیزی اذیتت میکنه ؟ میتونم حلش کنم ! سرمو به علامت مخالفت تکون دادم و گفتم : نه...قضیه این نیست...میشه خصوصی صحبت کنیم ؟ با سردرگمی سر تکون داد و طرف دفترش حرکت کردیم...
کنار دیوار وایسادم و تصمیم گرفتم با جدیت حرفم رو بزنم : ببینید آقای ج...یکدفعهای چیکار کرد !؟ داره منو میبوسه ! من نبوسیدمش...به دلیل که خودم نمیدونم پسش هم نزدم ! ازم جدا شد...توی قیافش هیچ اثری از پشیمونی نبود ! گفت : اصن مهم نیست که میخوای اینکارو انجام ندی...اما پیش من بمون...انگار چیزی رو شنیدم که مدت هاست منتظرشم...لبخند زدم و اون به سمتم اومد و روی صورتم خم شد...با همون لبخند گفتم : میمونم جئون جونگکوک !....
خببب...چطور بود ؟
درخواستی بود...
۱.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.