(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت 4
دختری که رو صندلی نشسته بود و دست پاها اش را بسته بودن عقرب های به اندازه غورباقه به سمته اش ول کردن حدود سه تا بودن به سمت همان دختر میرفت دخترک با صدایه بلند میگفت تا راهش کنن و همان عقرب ها به سمته اش نیان اما عقرب ها بهش رسیده بود یکی شون رو پاهای زخمی اش بالا رفت و دخترک با داد التماس میکرد ....
شاهزاده جونکوک باز هم با کابوس بیدار شد نفس های عميقی میکشید و با خودش گفت
// بازهم همان کابوس ها چرا نمیتوانم درست بخوابم //
《》《》《》《》《》《》》《》《》
از انگلیس آلیس را به سمت فرانسه برد آلیس گریه های زیادی میکرد آلیس دختر خیلی قوی بود اما اون دختر سن اش خیلی کم بود برایش خیلی سخت بود که خانواده اش ولش کردن
با خودش میگفت
// در آینده چرا در انتظارم هست برایم زندگی خیلی مهم بود لما دیگر به اتمام رسیده //
از کالسکه پیاده شون کردن همه آهان ها را به زنجیر بسته بودن یکی یکی به ردیف استاده بودن آلیس با خودش به فکر آینده بود و همیه آن اتفاق ها رو برایه خودش تعریف میکرد
// دختر ها جوان درست مثل من بودن اما ازم بزرگ تر بودن پسر های جوان را به قیمتی مناسب میفروختن به آدم ها که کمی سکوت داشتن که برایشان کار هاشون رو بکنن و دخترا ها را به فروشنمیذاشتن اون های که خوشگل بودن در همان کالسکه میگذاشتند و آن های که خوشگل نبودن را به فروش میزاشتن خدا کنه منو هم به فروش برایه مگرنه کارام دیگه تمامه آخه چرا پدر کاش همان جا مرا میکشین چرا زنده ام گذاشتین
کافیست مگه من چیکار کردم نمیتوانستم از برادرم مراقبت کنم
کاش هیچ وقت نمیرفتم کاش هیچ وقت نمیرفتم کاش میتوانستم زمان را به عقب بکشم //
آلیس را برخلاف تصور اش به کالسکه برد و حدود پنچ تا از دختر ها را هم سوار همان کالسکه کرد آلیس هیچ حرفی نزد چون دیگه نمیتونست چیزی بگه پدرش اون را به این راه هدایت کرد پس دیگه هیچی نمیتوانست بگه
بلاخره بعد از ساعت ها حرکت کردن به یه مسافر خانه رسیدن مرده دخترها را به سمت همان مسافر خانه بردن به هر یکی از دختر ها لباس های قشنگ و شیک دادن دختر ها بدونه اینکه چیزی بکن شروع به عوض کردن لباس هایشان شدن آلیس که هیچی از ماجرا نمی فهمید پس گفت
آلیس: ببخشید چرا باید این لباس ها را بپوشیم
...... دختر جون انقدر ساده نباش خوب معلومه هست برایه ....
آلیس زود تر گفت
آلیس: برای چی
...... برایه اینکه شب را با ما به ر*ابطه بگذرونن
آلیس اخم کرد و لباس های در دست اش را به زمین انداخت
و رو یکی تخت های زنگ زده و رویه تشک های سفت نشست
آلیس: مگه این که مرا بکشین ....
وقتی دختر ها آماده شدن خدمه ای وارو اتاق شد و یکی یکی دختر ها را از اتاق خارج کرد روبه آلیس کرد و با عصبانیت گفت
..... تو چرا لباس هاتو عوض نکردی
آلیس با اخم گفت
آلیس: هیچ وقت به آنجا نمیروم
خدمه سمت آلیس رفت و گفت
.... مگه ما از تو اجازه میگیریم زود لباس هاتو عوض کن یا اصلا نمیخواد
دختر خوشگلی هستی بدونه آرایش هم مرد ها را گول میزنی
روبه خدمه ها کرد و با اشاره گفت تا آلیس را ببرن
از بازو هایش گرفت اش و کشوند کشوند سمت اتاق
آلیس : ولم کنید ع*وضی ها ولم کنید من پشیمانتون میکنم من بهتان نشون میدهم ولم کنید
آلیس با صدای بلند فراید میزد بلاخره به یه اتاقی اون را انداخت
آلیس بدونه حرف دیگی نگاهی به همان اتاق کرد با مردم چشم هایش درو ور را آنالیز کرد هیچ کس نبود
مردی دم گوش اش گفت
...... خیلی خوشگلی برایه امشب آماده ای
آلیس ترسی و لزردین بدن اش شروع شد نمیتوانست کاری بکنه دست و پاهایش میلرزید با خودش گفت
// خدا یا بهم توان بده تا بتونم با همشون بجنگم //
مرده دست اش را گذاشت رو پهلو آلیس
آلیس دست اش را گرفت و هول اش داد مرده پوزخندی زد و گفت
..... ناز میکنی آره
آلیس: بهم یه قدم هم نزدیک نمیشی
مرد با پوزخندی سمته لباسه کوتاهی که گوشه اتاق گذاشته بود رفت و برش داشت و به سمته دختره رفت و .....
@h41766101
پارت 4
دختری که رو صندلی نشسته بود و دست پاها اش را بسته بودن عقرب های به اندازه غورباقه به سمته اش ول کردن حدود سه تا بودن به سمت همان دختر میرفت دخترک با صدایه بلند میگفت تا راهش کنن و همان عقرب ها به سمته اش نیان اما عقرب ها بهش رسیده بود یکی شون رو پاهای زخمی اش بالا رفت و دخترک با داد التماس میکرد ....
شاهزاده جونکوک باز هم با کابوس بیدار شد نفس های عميقی میکشید و با خودش گفت
// بازهم همان کابوس ها چرا نمیتوانم درست بخوابم //
《》《》《》《》《》《》》《》《》
از انگلیس آلیس را به سمت فرانسه برد آلیس گریه های زیادی میکرد آلیس دختر خیلی قوی بود اما اون دختر سن اش خیلی کم بود برایش خیلی سخت بود که خانواده اش ولش کردن
با خودش میگفت
// در آینده چرا در انتظارم هست برایم زندگی خیلی مهم بود لما دیگر به اتمام رسیده //
از کالسکه پیاده شون کردن همه آهان ها را به زنجیر بسته بودن یکی یکی به ردیف استاده بودن آلیس با خودش به فکر آینده بود و همیه آن اتفاق ها رو برایه خودش تعریف میکرد
// دختر ها جوان درست مثل من بودن اما ازم بزرگ تر بودن پسر های جوان را به قیمتی مناسب میفروختن به آدم ها که کمی سکوت داشتن که برایشان کار هاشون رو بکنن و دخترا ها را به فروشنمیذاشتن اون های که خوشگل بودن در همان کالسکه میگذاشتند و آن های که خوشگل نبودن را به فروش میزاشتن خدا کنه منو هم به فروش برایه مگرنه کارام دیگه تمامه آخه چرا پدر کاش همان جا مرا میکشین چرا زنده ام گذاشتین
کافیست مگه من چیکار کردم نمیتوانستم از برادرم مراقبت کنم
کاش هیچ وقت نمیرفتم کاش هیچ وقت نمیرفتم کاش میتوانستم زمان را به عقب بکشم //
آلیس را برخلاف تصور اش به کالسکه برد و حدود پنچ تا از دختر ها را هم سوار همان کالسکه کرد آلیس هیچ حرفی نزد چون دیگه نمیتونست چیزی بگه پدرش اون را به این راه هدایت کرد پس دیگه هیچی نمیتوانست بگه
بلاخره بعد از ساعت ها حرکت کردن به یه مسافر خانه رسیدن مرده دخترها را به سمت همان مسافر خانه بردن به هر یکی از دختر ها لباس های قشنگ و شیک دادن دختر ها بدونه اینکه چیزی بکن شروع به عوض کردن لباس هایشان شدن آلیس که هیچی از ماجرا نمی فهمید پس گفت
آلیس: ببخشید چرا باید این لباس ها را بپوشیم
...... دختر جون انقدر ساده نباش خوب معلومه هست برایه ....
آلیس زود تر گفت
آلیس: برای چی
...... برایه اینکه شب را با ما به ر*ابطه بگذرونن
آلیس اخم کرد و لباس های در دست اش را به زمین انداخت
و رو یکی تخت های زنگ زده و رویه تشک های سفت نشست
آلیس: مگه این که مرا بکشین ....
وقتی دختر ها آماده شدن خدمه ای وارو اتاق شد و یکی یکی دختر ها را از اتاق خارج کرد روبه آلیس کرد و با عصبانیت گفت
..... تو چرا لباس هاتو عوض نکردی
آلیس با اخم گفت
آلیس: هیچ وقت به آنجا نمیروم
خدمه سمت آلیس رفت و گفت
.... مگه ما از تو اجازه میگیریم زود لباس هاتو عوض کن یا اصلا نمیخواد
دختر خوشگلی هستی بدونه آرایش هم مرد ها را گول میزنی
روبه خدمه ها کرد و با اشاره گفت تا آلیس را ببرن
از بازو هایش گرفت اش و کشوند کشوند سمت اتاق
آلیس : ولم کنید ع*وضی ها ولم کنید من پشیمانتون میکنم من بهتان نشون میدهم ولم کنید
آلیس با صدای بلند فراید میزد بلاخره به یه اتاقی اون را انداخت
آلیس بدونه حرف دیگی نگاهی به همان اتاق کرد با مردم چشم هایش درو ور را آنالیز کرد هیچ کس نبود
مردی دم گوش اش گفت
...... خیلی خوشگلی برایه امشب آماده ای
آلیس ترسی و لزردین بدن اش شروع شد نمیتوانست کاری بکنه دست و پاهایش میلرزید با خودش گفت
// خدا یا بهم توان بده تا بتونم با همشون بجنگم //
مرده دست اش را گذاشت رو پهلو آلیس
آلیس دست اش را گرفت و هول اش داد مرده پوزخندی زد و گفت
..... ناز میکنی آره
آلیس: بهم یه قدم هم نزدیک نمیشی
مرد با پوزخندی سمته لباسه کوتاهی که گوشه اتاق گذاشته بود رفت و برش داشت و به سمته دختره رفت و .....
@h41766101
۳۷۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.