رمان(عشق)پارت۷۸
«همین لحظه خونه ی سوسعم». (گوشی سوسن زنگ خورد اما سوسن رفته بود اتاق و عمر دید شماره ی فریده😱😱😱😱😱😱😱😱😱اصلا باورش نمیشد که فرید زنگ بزنه😱😱😱😱😱😱😱😱😱). عمر:نکنه دعوای اون روز که سوسن میخواست بره بخاطره این آشغال باشه😱😱😱😱😱😡😡😡😡😡😡😡. (تا عمر خواست جواب بده سوسن از طبقه بالا اومد و خواست گوشی رو از عمر بگیره اما عمر نذاشت و گفت). عمر:پس همه ی این اتفاق ها بخاطر این آشغاله یعنی تو زندانم دست از سرت بر نمی داره😡😡😡😡😡😡😡😡😡هرچی بهت گفتم نگفتی چرا میخواستی بری اما الان خودم میفهمم😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡🥺🥺🥺. سوسن:توروخدا گوشیمو بده بده😭😭😭😭😭😭. (عمر تا خواست جواب بده قطع شد). سوسن:حالا که قطع شد دیگه گوشیمو بده. عمر:تو داری چی رو ازم مخفی میکنی هان؟😭😭😭😭. سوسن:من چیزی رو ازت مخفی نمیکنم عمر بسه😡😡😡. عمر:بگیر اینم گوشیت من میرم😡😡😡😡😡😡😡. سوسن:عمر کجا میری؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. (عمر بدون جواب از خونه زد بیرون). سوسن:ای کاش میتوانستم بهت بگم😭😭😭😭😭😭. (گوشی سوسن دوباره زنگ خورد). سوسن:عوضی دست از سرمون بردار بخاطر تو عمر نزدیک ۱ ماه کما بود تمومش کن😭😭😭😭😡😡😡😡😡. فرید:............
۴.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.