پارت 3
پارت 3
با یونجون و کای جلوی در عمارت بودیم... یونجون:بومگیو! هنوز دیر نشده.. مطمعنی؟ مطمعنی میخوای بری و خدمتکار این خونه بشی؟... کای:راست میگه! هنوز دیر نشده ها! میتونی برگردی،،، اصن برات یه کار بهتر پیدا میکنم... به اندازه کافی کلافه بودم، با حرفاشون داشتن کلافه ترم میکردن:بس کنین.. و بعد به طرف در سیاه و بزرگ روبروم قدم برداشتم... قدم هام اروم و محکم بود،همین اول کار نباید ضعف نشون میدادم... ولی از درون سوختم، اتیش گرفتم، که سرنوشتم الان تبدیل شده به این... دستام میلرزید.. مشتشون کردم، ولی لرزششون بیشتر شد... جلوی در سفید عمارت بودم... نفس عمیقی کشیدم و دستمو رو زنگ گذاشتم... :کیه؟... بومگیو:برای استخدام اومدم... سوبین:بیا تو... و در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم و به کای و یونجون .. کسایی که هیچوقت تنهام نذاشتن... هیچوقت... و من مدیون این مهربونیشونم... بهشون لبخند زدم، غم تو چشماشونو فهمیدم، ولی اونا هم لبخند زدن و بهم دست تکون دادم... از در که وارد شدم مات موندم... یه حیاط سرسبز و بزرگ... بیشتر شبیه باغ بود... گلای رز سفید... کم بودن، ولی واقعا اونجا بین اونهمه سبزی خود نمایی میکردن... کلی درخت بودن که معلومه هرروز بهشون رسیدگی میشه... روی زمین چمن بود و وسط زمین سنگ های سفیدی ریخته شده بود که راه رو تا عمارت نشون میداد... قدم به قدم به عمارت نزدیک شدم.. سرمو بلند کردم.. واقعا بزرگ بود.. خیلی بزرگ... خیلی خیلی بزرگ... این خونه رو فکر کنم من فقط تو رویا هام میتونستم ببینم
با یونجون و کای جلوی در عمارت بودیم... یونجون:بومگیو! هنوز دیر نشده.. مطمعنی؟ مطمعنی میخوای بری و خدمتکار این خونه بشی؟... کای:راست میگه! هنوز دیر نشده ها! میتونی برگردی،،، اصن برات یه کار بهتر پیدا میکنم... به اندازه کافی کلافه بودم، با حرفاشون داشتن کلافه ترم میکردن:بس کنین.. و بعد به طرف در سیاه و بزرگ روبروم قدم برداشتم... قدم هام اروم و محکم بود،همین اول کار نباید ضعف نشون میدادم... ولی از درون سوختم، اتیش گرفتم، که سرنوشتم الان تبدیل شده به این... دستام میلرزید.. مشتشون کردم، ولی لرزششون بیشتر شد... جلوی در سفید عمارت بودم... نفس عمیقی کشیدم و دستمو رو زنگ گذاشتم... :کیه؟... بومگیو:برای استخدام اومدم... سوبین:بیا تو... و در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم و به کای و یونجون .. کسایی که هیچوقت تنهام نذاشتن... هیچوقت... و من مدیون این مهربونیشونم... بهشون لبخند زدم، غم تو چشماشونو فهمیدم، ولی اونا هم لبخند زدن و بهم دست تکون دادم... از در که وارد شدم مات موندم... یه حیاط سرسبز و بزرگ... بیشتر شبیه باغ بود... گلای رز سفید... کم بودن، ولی واقعا اونجا بین اونهمه سبزی خود نمایی میکردن... کلی درخت بودن که معلومه هرروز بهشون رسیدگی میشه... روی زمین چمن بود و وسط زمین سنگ های سفیدی ریخته شده بود که راه رو تا عمارت نشون میداد... قدم به قدم به عمارت نزدیک شدم.. سرمو بلند کردم.. واقعا بزرگ بود.. خیلی بزرگ... خیلی خیلی بزرگ... این خونه رو فکر کنم من فقط تو رویا هام میتونستم ببینم
۲۸۰
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.