Part 66
Part 66
روزها و هفته ها میگذشت ات تو این دوهفته تهیونگ رو ندیده بود اون رفته بود پیشه مادر و پدرش واسه چند روز اما این چند روز به دوهفته تبدیل شده بود
ات شکسته تر از قبل شده بود هیچکس نمیتونست حالش رو خوب کنه ریو هم خارج از کشور رفته بود
ات هیچی نمیخورد همش هم کار میکرد چند روزی هم بود که همش سرگیجه و حالت تهوع داشت
عصر بود ات از صبح زود اومده بود کمپانی امروز جلسه ای داشتن شوگا جونکوک جیمین تو اتاق جلسه بودن ات وارده اتاق شد با نبود تهیونگ بیتشر ناراحت شد اومد رویه صندلی اش نشست
ات : خوب جلسه رو شروع کنیم
_______________
جلسه تموم شد همه از اتاق رفتن بیرون بجز ات شوگا جیمین و جونکوک
ات سرش رو گذاشت رویه میز و چشماش رو بست
شوگا : ات تو امروز یه چیزی خوردی یا نه
ات در همون حالت که سرشو گذاشته بود رو میز گفت
ات : نه گرسنه نیستم
جیمین : اینجوری که نمیشه یه چیزی بخور
جونکوک : راستی شاید تو همین دو روز تهیونگ بیاد
ات زود به جونکوک نگاه کرد و گفت
ات : کی ساعت چند میاد
جونکوک : نمیدونم فقط میدونم که تو همین دو روز میاد
ات خیلی خوشحال شد اما سرگیجه بدی داشت
ات : خوب تا شب خداحافظ شب میبینمتون
جیمین : بای بای
ات از رویه صندلی بلند شد همینکه خواست قدمی برداره یهو سرش گیج رفت و نزدیک بود بیافته اما شوگا زود گرفتش و دوباره نشست رویه صندلی
شوگا : چشید یهو
جونکوک : حالت خوبه
ات : آره خوبم فقط یکم سرم گیج رفت
جیمین : خودتو خیلی خسته کردی بیا بریم خونه توهم کمی استراحت کن
ات : باشه بریم
همه از اتاق رفتن بیرون سوار ماشین شدن و به سمته خونه حرکت کردن ات سرش رو گذاشته بود رویه شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکرد دل تنگ عشقش بود دلش فقط الان بخاطر یه لحظه دیدنش می تپید خسته شده بود از همه چیز چشماش رو بست
کمی گذشت که با صدای جیمین چشماش رو باز کرد
جیمین : رسیدیم
ات : اوهم
«از ماشین پیاده شدم و به سمته خونه تهیونگ رفتم
وارده خونه شدم و رفتم رویه مبل نشستم شوگا رفت آشپزخونه و با سینی غذای که تو دستش بود اومد
سینی رو گذاشت جلوم »
شوگا : همه این غذا ها رو میخوری
جونکوک : آره زود بخور تو مدیر برنامه ما هستی باید مراقبت باشیم
ات : اما گرسنه نیستم
جونکوک : اما و اگر نداریم
ات : باشه
«همینکه به طرفه غذا ها نگاه کردم یهو حالم بهم خورد »
دیوید به سمته دستشویی و درو بست
جونکوک و شوگا و جیمین نگران رفتن دنبالش و پشته در منتظر بودن
ات همش بالا می آورد کمی گذشت صورتش رو شست و به خودش تو آینه نگاه کرد
ات : چم شده چرا همش حالت تهوع دارم نکنه....
نه نه امکان نداره
از دستشویی رفتم بیرون همه نگران به سمتم اومدن
شوگا : بریم دکتر
ات :, نه حالم خوبه یکم استراحت کنم خوب میشم
ات رفت بالا دره اتاقه تهیونگ رو باز کرد تنها جایی که ات
میتونست توش آروم باشه اتاقه تهیونگ بود رفت رویه تخت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد این اتاق اون رو به یاده تهیونگ می انداخت هرجا هرچی اون رو به یاده عشقش می انداخت این براش خیلی سخته بود با دستای خودش همه چی رو خراب کرد دلیل خنده هاش کسی بود که دیگه کنارش نبود
همینجوری که به سقف خیره شده بود اشک ها از گوشه چشم هاش میریختن پایین دستش رو گذاشت رویه دهنش تا بقیه صدای گریه هاشو نشنوه
ات : چیکار کنم دیگه بریدم چرا نیستی پیشم چرا نمیتونم بغلت کنم عطره تنت رو حس کنم تویه چشمات گم بشم صدای قلبت رو بشنوم کجایی ....
درهمین حالت ات چشماش سنگینی رفت و خوابش برد ......
روزها و هفته ها میگذشت ات تو این دوهفته تهیونگ رو ندیده بود اون رفته بود پیشه مادر و پدرش واسه چند روز اما این چند روز به دوهفته تبدیل شده بود
ات شکسته تر از قبل شده بود هیچکس نمیتونست حالش رو خوب کنه ریو هم خارج از کشور رفته بود
ات هیچی نمیخورد همش هم کار میکرد چند روزی هم بود که همش سرگیجه و حالت تهوع داشت
عصر بود ات از صبح زود اومده بود کمپانی امروز جلسه ای داشتن شوگا جونکوک جیمین تو اتاق جلسه بودن ات وارده اتاق شد با نبود تهیونگ بیتشر ناراحت شد اومد رویه صندلی اش نشست
ات : خوب جلسه رو شروع کنیم
_______________
جلسه تموم شد همه از اتاق رفتن بیرون بجز ات شوگا جیمین و جونکوک
ات سرش رو گذاشت رویه میز و چشماش رو بست
شوگا : ات تو امروز یه چیزی خوردی یا نه
ات در همون حالت که سرشو گذاشته بود رو میز گفت
ات : نه گرسنه نیستم
جیمین : اینجوری که نمیشه یه چیزی بخور
جونکوک : راستی شاید تو همین دو روز تهیونگ بیاد
ات زود به جونکوک نگاه کرد و گفت
ات : کی ساعت چند میاد
جونکوک : نمیدونم فقط میدونم که تو همین دو روز میاد
ات خیلی خوشحال شد اما سرگیجه بدی داشت
ات : خوب تا شب خداحافظ شب میبینمتون
جیمین : بای بای
ات از رویه صندلی بلند شد همینکه خواست قدمی برداره یهو سرش گیج رفت و نزدیک بود بیافته اما شوگا زود گرفتش و دوباره نشست رویه صندلی
شوگا : چشید یهو
جونکوک : حالت خوبه
ات : آره خوبم فقط یکم سرم گیج رفت
جیمین : خودتو خیلی خسته کردی بیا بریم خونه توهم کمی استراحت کن
ات : باشه بریم
همه از اتاق رفتن بیرون سوار ماشین شدن و به سمته خونه حرکت کردن ات سرش رو گذاشته بود رویه شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکرد دل تنگ عشقش بود دلش فقط الان بخاطر یه لحظه دیدنش می تپید خسته شده بود از همه چیز چشماش رو بست
کمی گذشت که با صدای جیمین چشماش رو باز کرد
جیمین : رسیدیم
ات : اوهم
«از ماشین پیاده شدم و به سمته خونه تهیونگ رفتم
وارده خونه شدم و رفتم رویه مبل نشستم شوگا رفت آشپزخونه و با سینی غذای که تو دستش بود اومد
سینی رو گذاشت جلوم »
شوگا : همه این غذا ها رو میخوری
جونکوک : آره زود بخور تو مدیر برنامه ما هستی باید مراقبت باشیم
ات : اما گرسنه نیستم
جونکوک : اما و اگر نداریم
ات : باشه
«همینکه به طرفه غذا ها نگاه کردم یهو حالم بهم خورد »
دیوید به سمته دستشویی و درو بست
جونکوک و شوگا و جیمین نگران رفتن دنبالش و پشته در منتظر بودن
ات همش بالا می آورد کمی گذشت صورتش رو شست و به خودش تو آینه نگاه کرد
ات : چم شده چرا همش حالت تهوع دارم نکنه....
نه نه امکان نداره
از دستشویی رفتم بیرون همه نگران به سمتم اومدن
شوگا : بریم دکتر
ات :, نه حالم خوبه یکم استراحت کنم خوب میشم
ات رفت بالا دره اتاقه تهیونگ رو باز کرد تنها جایی که ات
میتونست توش آروم باشه اتاقه تهیونگ بود رفت رویه تخت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد این اتاق اون رو به یاده تهیونگ می انداخت هرجا هرچی اون رو به یاده عشقش می انداخت این براش خیلی سخته بود با دستای خودش همه چی رو خراب کرد دلیل خنده هاش کسی بود که دیگه کنارش نبود
همینجوری که به سقف خیره شده بود اشک ها از گوشه چشم هاش میریختن پایین دستش رو گذاشت رویه دهنش تا بقیه صدای گریه هاشو نشنوه
ات : چیکار کنم دیگه بریدم چرا نیستی پیشم چرا نمیتونم بغلت کنم عطره تنت رو حس کنم تویه چشمات گم بشم صدای قلبت رو بشنوم کجایی ....
درهمین حالت ات چشماش سنگینی رفت و خوابش برد ......
۱.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.