مثلث عشقی♡∆
مثلث عشقی♡∆
•٠•٠•٠••٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
کاکوچو: خب، ببین میتونیم از اندامت عکس بگیریم و برات یه پیج بزنیم، هم خیاطی میکنی و هم مدلی، اینجوری خوبه دیگه، کسی هن نمیشناستت
سوزو: و-واقعا؟
کاکوچو: معلومه آجی کوچولوی من، دیگه گریه نکنیا، حالا هم بیا بریم صبحونه بخور، ولی اول یه سر برو پیش سنجو، به خاطرت زده به سرش، جلوی مایکی و ایزانا وایساد و ببخشید، برای دفاع از تو رید به اونا، بعدشم بیا برو این دوتا رو آروم کن
سوزو: کدوم دوتا *اشکاش رو پاک میکنه*
کاکوچو: ایزانا و مایکی، کم مونده بشینن مثل بچه ها گریه کنن
سوزو: وایی، چرا گریه آخه، گناه دارن، بذار برم ببینم این دوتا نوزاد چشونه
کاکوچو: جانم؟؟
سوزو: چیو جانم؟
کاکوچو: بذار برم ببینم اون دوتا نوزاد چشونه *صدای سوزو رو تقلید کرد* ماشاالله، دخترمون قشنگ زده به سرش، دختر، بدجوری عاشق شدیاا
سوزو: چـ-چی... من و عـ-عاشقی؟؟ محاله، هه، چی فکر کردی
کاکوچو: سوزو
سوزو: بله؟
کاکوچو: خر خودتی، منو گول نزن
سوزو: آ-آخه چرا بـ-باید بهت دروغ بگم؟
*کاکوچو دستش رو میزاره روی شونه های سوزو*
کاکوچو: عاشق بودن یا نبودنت مهم نیست، هر تصمیمی بگیری من پشتتم، کسی هم جرات نداره حرف بزنه، فهمیدی اجی کوچولو
سوزو: اوهوم، مرسی داداشی
*کاکوچو سوزو رو بغل میکنه*
کاکوچو: زودباش برو پیش اون سنجو
سوزو: باوشه
*سوزو رفت سمت اتاق سنجو و در زد و رفت تو *
سوزو: سنجو؟
سنجو: وای سوزو چقدر گریه کردی من قربونت برم، اشکال نداره، اون دوتا احمق بی کفایت لیاقتت رو ندارن، الکی اون اشک های مرواریدیت رو حرومشون نکن بچه
سوزو: باشه داداش سومم😂، من خوبم بابا، فقط... خبرایی که راجبم پخش شده... زیادی اعصاب خورد کنه
سنجو: نگرانش نباش
سوزو: دیگه نیستم، کاکوچو یه ایده ی خیلی خوب داد
*سوزو نشست و شروع به تعریف ایده ی کاکوچو کرد*
*جمع پسرا*
کاکوچو: جمع کنین خودتونو، تموم شد
ریندو:?wait what، گذاشت تو بری تو؟؟
کاکوچو: خب چی فکر کردی؟ الکی که سوزو بهم نمیگه داداش، بلاخره با بقیه براش فرق دارم
ران: واو
مایکی: حالا چیشد؟*بغضضضض*
کاکوچو: بهش گفتم که *توضیح دادن ایده اش*
باجی: ایده ی خوبی بود
*دخترا و سوزو از پله ها میان پایین*
*مایکی و ایزانا رفتن که سوزو رو بغل کنن که یهو سنجو پشت یقه هاشونو گرفت و کشید برد*
سنجو: کور خوندید، تا وقتی یاد نگیرین چطوری باهاش رفتار کنین، خبری از بوس و بغل و فلان فلان و رمانتیک بازی نیست، گرفتین!!؟
*همه سعی در کنترل خنده که یهو سوزو از خنده منفجر میشع و بقیه رو هم منفجر میکنه*
ذهن مایکی/ایزانا: انگار فرشته داره میخنده
٠•٠•٠••٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
لیلی: من بدبخ باید صب ساعت شش و نیم بلند شمم
•٠•٠•٠••٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
کاکوچو: خب، ببین میتونیم از اندامت عکس بگیریم و برات یه پیج بزنیم، هم خیاطی میکنی و هم مدلی، اینجوری خوبه دیگه، کسی هن نمیشناستت
سوزو: و-واقعا؟
کاکوچو: معلومه آجی کوچولوی من، دیگه گریه نکنیا، حالا هم بیا بریم صبحونه بخور، ولی اول یه سر برو پیش سنجو، به خاطرت زده به سرش، جلوی مایکی و ایزانا وایساد و ببخشید، برای دفاع از تو رید به اونا، بعدشم بیا برو این دوتا رو آروم کن
سوزو: کدوم دوتا *اشکاش رو پاک میکنه*
کاکوچو: ایزانا و مایکی، کم مونده بشینن مثل بچه ها گریه کنن
سوزو: وایی، چرا گریه آخه، گناه دارن، بذار برم ببینم این دوتا نوزاد چشونه
کاکوچو: جانم؟؟
سوزو: چیو جانم؟
کاکوچو: بذار برم ببینم اون دوتا نوزاد چشونه *صدای سوزو رو تقلید کرد* ماشاالله، دخترمون قشنگ زده به سرش، دختر، بدجوری عاشق شدیاا
سوزو: چـ-چی... من و عـ-عاشقی؟؟ محاله، هه، چی فکر کردی
کاکوچو: سوزو
سوزو: بله؟
کاکوچو: خر خودتی، منو گول نزن
سوزو: آ-آخه چرا بـ-باید بهت دروغ بگم؟
*کاکوچو دستش رو میزاره روی شونه های سوزو*
کاکوچو: عاشق بودن یا نبودنت مهم نیست، هر تصمیمی بگیری من پشتتم، کسی هم جرات نداره حرف بزنه، فهمیدی اجی کوچولو
سوزو: اوهوم، مرسی داداشی
*کاکوچو سوزو رو بغل میکنه*
کاکوچو: زودباش برو پیش اون سنجو
سوزو: باوشه
*سوزو رفت سمت اتاق سنجو و در زد و رفت تو *
سوزو: سنجو؟
سنجو: وای سوزو چقدر گریه کردی من قربونت برم، اشکال نداره، اون دوتا احمق بی کفایت لیاقتت رو ندارن، الکی اون اشک های مرواریدیت رو حرومشون نکن بچه
سوزو: باشه داداش سومم😂، من خوبم بابا، فقط... خبرایی که راجبم پخش شده... زیادی اعصاب خورد کنه
سنجو: نگرانش نباش
سوزو: دیگه نیستم، کاکوچو یه ایده ی خیلی خوب داد
*سوزو نشست و شروع به تعریف ایده ی کاکوچو کرد*
*جمع پسرا*
کاکوچو: جمع کنین خودتونو، تموم شد
ریندو:?wait what، گذاشت تو بری تو؟؟
کاکوچو: خب چی فکر کردی؟ الکی که سوزو بهم نمیگه داداش، بلاخره با بقیه براش فرق دارم
ران: واو
مایکی: حالا چیشد؟*بغضضضض*
کاکوچو: بهش گفتم که *توضیح دادن ایده اش*
باجی: ایده ی خوبی بود
*دخترا و سوزو از پله ها میان پایین*
*مایکی و ایزانا رفتن که سوزو رو بغل کنن که یهو سنجو پشت یقه هاشونو گرفت و کشید برد*
سنجو: کور خوندید، تا وقتی یاد نگیرین چطوری باهاش رفتار کنین، خبری از بوس و بغل و فلان فلان و رمانتیک بازی نیست، گرفتین!!؟
*همه سعی در کنترل خنده که یهو سوزو از خنده منفجر میشع و بقیه رو هم منفجر میکنه*
ذهن مایکی/ایزانا: انگار فرشته داره میخنده
٠•٠•٠••٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
لیلی: من بدبخ باید صب ساعت شش و نیم بلند شمم
۵.۱k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.