10 Part
از زبان ا/ت:
وقتی بیدار شدم، دور و برو نگاه کردم. کسی نبود. یه حالتی بهم دست داده بود. درست مثل اون روز. بلند شدم و سرمو از دستم کشیدم بیرون. خون زد بیرون ولی توجه نکردم. رفتم بیرون و شروع کردم توی خیابون راه رفتن. چرا داره دقیقا همه ی اتفاق های اون روز تکرار میشه؟ خیلی سردم بود چون لباس نازکی پوشیده بودم. به ساعتم نگاه کردم. 9:00 شب بود. روی زمین نشستم و خودمو بغل کردم. قطره های اشکم جاری شدن. چرا نمیتونم تغییر کنم؟ این دو سال هیچ تاثیری روی من نداشت. همه ی تلاشم رو کردم ولی دلیلی برای زنده بودنم پیدا نکردم. درست مثل دو سال پیش. بی کس. وقتی مامان و بابام رو از دست دادم، خیلی تنها شدم. حتی دوستام که فکر میکردم فیک نیستن و دوسم دارن و بار ها قول دادن که تا آخرش بامن هستن، دورم انداختن. با من مثل یه تیکه آشغال رفتار کردن. هیچ وقت نتونستم احساس کنم کسی واقعا دوسم داره. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و شروع کردم به راه رفتن. همینطور راه میرفتم. انقدر که پاهام شروع کردن به درد گرفتن. بالای پل. درست مثل همون موقع. ایستادم. پایین رو نگاه میکردم. ماشینا با سرعت عبور میکردن و میرفتن. خندم گرفت. ولی زود محو شد. یه قدم فاصله تا مرگ. میتونم خودم رو راحت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و ...
لایک
❤️
وقتی بیدار شدم، دور و برو نگاه کردم. کسی نبود. یه حالتی بهم دست داده بود. درست مثل اون روز. بلند شدم و سرمو از دستم کشیدم بیرون. خون زد بیرون ولی توجه نکردم. رفتم بیرون و شروع کردم توی خیابون راه رفتن. چرا داره دقیقا همه ی اتفاق های اون روز تکرار میشه؟ خیلی سردم بود چون لباس نازکی پوشیده بودم. به ساعتم نگاه کردم. 9:00 شب بود. روی زمین نشستم و خودمو بغل کردم. قطره های اشکم جاری شدن. چرا نمیتونم تغییر کنم؟ این دو سال هیچ تاثیری روی من نداشت. همه ی تلاشم رو کردم ولی دلیلی برای زنده بودنم پیدا نکردم. درست مثل دو سال پیش. بی کس. وقتی مامان و بابام رو از دست دادم، خیلی تنها شدم. حتی دوستام که فکر میکردم فیک نیستن و دوسم دارن و بار ها قول دادن که تا آخرش بامن هستن، دورم انداختن. با من مثل یه تیکه آشغال رفتار کردن. هیچ وقت نتونستم احساس کنم کسی واقعا دوسم داره. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و شروع کردم به راه رفتن. همینطور راه میرفتم. انقدر که پاهام شروع کردن به درد گرفتن. بالای پل. درست مثل همون موقع. ایستادم. پایین رو نگاه میکردم. ماشینا با سرعت عبور میکردن و میرفتن. خندم گرفت. ولی زود محو شد. یه قدم فاصله تا مرگ. میتونم خودم رو راحت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و ...
لایک
❤️
۲۰.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.